• وبلاگ : نشانه
  • يادداشت : منو ببر محل شهادتم!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام خدا

    با سلام و عرض ادب و احترام

    اينجا معبر است....

    تو وبلاگ معبر اين پست رو خوندم و بسيار لذت بردم.نه اينكه فقط لذت ظاهري و يا معنوي ها...نه...درسي كه گرفتم...حسي كه بهم دست داد...درك اون لحظات و از همه مهتر روايت از طرف عزيزي كه از نزديك جنگ رو ديد و لمس كرد همه و همه لذتي وصف ناشدني در من بوجود آورد و همين حس، منو مجاب كرد تا كامنتي بزارم و قدر داني كنم و از طريق كامنت با وبلاگ نازنين شما آشنا شدم...

    از سلام پستتون شروع كردم و تا الان كه پست آخرتونو خوندم حدود 2ساعتي (فكر كنم يكم بيشتر از 2ساعت)طول كشيد تا همهشونو بخونم.

    بينهايت استفاده كردم(حقيقتا) و بينهايت ممنون...من عاشق شهدام و عجيب دنبال خاطراتشون هستم... برام سواله كه چرا خدا انتخابشون كرد ؟و چه چيز باعث اوج گرفتنشون شد؟ و امروز خيلي درس گرفتم...

    اما يه چيزي....

    خداييش خودتون قضاوت كنيد زمان شما جنگ سخت تر بود يا زمان ما؟؟؟؟

    زمان شما دفاع سخت تر بود يا زمان ما؟؟؟؟

    زمان شما شهيد شدن يه آرزو بود يا زمان ما؟؟؟؟

    ميدونيد زمان شما تو جنگ چه قدر اهل دل بودند و زمان ما چقدر؟؟؟و اون زمان چه بسيار ميشد عزيزان خدايي رو ديد كه چطور با خداشون صفا ميكنن و عهد و پيمان ميبندند؟؟؟؟اما الان...

    سخته...بخدا سخته...(خودمو ميگم)تا ميخوايي خوب باشي دورو برت يه عالمه دروغ و ريا ميبيني و دلت ميخواد از فشار درد از جا كنده بشه و از اينكه كمتر كسي حرفاتو ميفهمه ميخوايي سر به بيايون بزاري...اگرم بخوايي مثل اونا بشي ميبيني ذاتت،درونت،عقلت،عقيدت يه چيز ديگه ميگه سخته....بخدا سخته

    برادر بزرگوارم،خدا ميدونه تو اين دوساعت چه لذتي بردم رفتم جبهه جنگ و برگشتم ..سبك شدم...خالي شدم..هيچ ميدونيد خيلي وقتها جبر زندگيه كه شعل و آينده مارو رقم ميزنه...خدا خودش ميدونه اگه دست خودم بود دلم ميخواست اموراتمو تو منطقه تفحص و شلمچه و ...ميگذروندم اما دريغ كه حتي يك بار هم توفيق ديدن اون مكانهاي پاك و الهي رو از نزديك نداشتم،حالا تا كي توفيق ياري كنه الله اعلم...