سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

دیگه از نوشتن داره بدم می اد ،شاید برای تاریخ و آیندگان باید نوشت اما من دارم دیوانه می شوم ،از روزی که وبلاگ نشانه متولد شد من هزار بار مردم ،وقتی خاطرات گذشته را مرور می کردم آتش به وجودم می افتد .اگه می گم می خوام ترک سنگر کنم به این خاطره نه چیز دیگه ،

 

*به خدا بهترین روز هایم  با آنان سپری شد که سفر کردند .
*به خدا همواره به یاد کسانی هستم که در قرب الهی شاید به واسطه اعمال بد من فراموشم کرده اند .
*به خدا از جنگ متنفرم اما سنگر نشینی را دوست دارم.
*به خدا از جنگ متنفرم اما دلتنگ روز های خوش جنگم.
*آری دیوانه ام،یعنی دیوانه ام کردند ، من محصل مدرسه بودم که پایم به دنیای زیبای آنان باز شد و نمک گیرشان شدم و حال نمک به زخم دل جامانده ام می زنند ،وقتی نگاه به تصاویرشان می کنم از خودم خجالت می کشم .

 

شما را به حرمت خون شهیدان برای عاقبت به خیر من دعا کنید.



[ دوشنبه 90/5/17 ] [ 3:13 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

  درعملیات کربلای پنج ، روی جاده آسفالته چهارراهی که بودیم دیگر امیدی به سمت جلو نداشتیم هر چقدر به سمت نیروهای عراقی که حالا دیگر ما را از سه جهت احاطه کرده بودند نگاه می کردیم فقط ناامیدتر می شدیم ، چون حجم آتش ، تجهیزات و نیروهایی که در مقابل ما بودند و از طرفی وضعیت خودمان یعنی تمام شدن مهمات و به شهادت رسیدن اغلب بچه ها که اطراف ما روی خاک افتاده بودند ( هر نفری از بچه ها سمت چپ و راستش تعدادی زخمی و شهید روی خاک افتاده بود) ؛ همین از نظر روحی خیلی روی ما اثر می گذاشت ، این باعث شده بود فقط نگاهمان به عقب باشد تا نیرو یا مهماتی از سمت عقب به دادمان برسد ؛ هر چند که بچه ها به جلو تیر اندازی می کردند اما از عقب خودشان نیز غافل نبودند . تا شاید دستور یا نیرو و مهماتی برسد . تا اینکه از پشت بی سیم آقا رحیم یخچالی اعلام شد یک پی ام پی پر از مهمات ، آب و غذا و وسایل امداد به سمت شما می آید ؛ هر چند که با توجه به وضعیت ما مهمات هم دیگر زیاد جواب گو نبود اما باز روزنه امیدی بود تا مقاومتی هر چند کوچک شکل بگیرد تا نیرو برسد . یک پی ام پی از خاکریز خودمان جدا شد و به سمت ما حرکت کرد . پی ام پی حکم نور امیدی بود که به سمت ما حرکت می کرد ، همین امر باعث شده بود چند نفری که زنده مانده بودند خصوصا مجروحینی که از تشنگی داشتند هلاک می شدند دیگر به جلو کاری نداشتند و با چشمانشان حرکت پی ام پی را نگاه می کردند . پی ام پی چند متری از خاکریز خودمان جدا شده بود و به سرعت به سمت ما می آمد . هر چه به ما نزدیکتر می شد نگاه بچه ها ملتمسانه تر انتظارش را می کشیدتا به ما برسد . ترس از منهدم شدن آن ، دلهره و اضطراب عجیبی در دل ما انداخته بود . جدای از آن ، غافل نباشم دل شیر می خواست پی ام پی که حکم باروت آماده انفجار بود را کسی در آن معرکه هدایت کند که یک نوجوان حدودا هفده ساله آن را به سمت جلو حرکت می داد . شهید سیدمهدی حسینی از سادات با آگاهی کامل پذیرفته بود تا این گلوله آماده انفجار را به سمت جایی ببرد که از سه جهت در محاصره عراقی ها بود . حدودا صد و پنجاه متری از خاکریز جدا شده بود که گلوله مستقیم تانکی از سمت عراقی ها به سمت آن شلیک شد و آن را هدف قرار داد و افتاد ... آن اتفاقی که از آن می ترسیدیم ؛ از آنجا به بعد ما فقط نشسته بودیم و نا امیدانه به انفجارهای مهمات داخل پی ام پی و آتش گرفتن وسایل داخل آن نگاه می کردیم و در نور انفجار و آتش ها آن چیز که اشک همه را در آورده بود صحنه سوختن و جزغاله شدن راننده نوجوان پی ام پی در برابر چشمان بود که سعی می کرد خود را از داخل پی ام پی جدا کند اما نشد و همان جا آنقدر دست و پا زد تا آخر بی حرکت افتاد و خاکستر شد .    



[ شنبه 90/5/15 ] [ 2:12 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

موجها با پاهایش بازی می کردند.

گفت: «آب!»

قمقمه اش را از آب گل آلود پر کردم، چند قرص کلر انداختم و دادمش.

گفتم: «خون زیادی ازت رفته، کم بخور.»

رفتم جلو.

بعد از مدتی برگشتم.

موجها با موهایش بازی می کردند!

 

یاد بچه های عملیات بدر بخیر



[ دوشنبه 90/3/9 ] [ 1:44 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچه‌ها دوستش داشتند. توی مسجد ولی‌عصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی. با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کم‌کم علاقه‌مند به مرامش. چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمندة گردان خودمون. همه ازم می‌پرسیدند: «چرا این‌قدر ساکته؟ تو محلشون هم همین‌طوره؟»
کسی باور نمی‌کرد مربی گروه سرود باشه، دیگه به خوبی برام معلوم بود که اخلاقش داره یه جور دیگه می‌شه. عجیب اهل اشک شده بود. کافی بود یک نفر خاطره‌ای از شهادت بچه‌ها بگه. مدهوش می‌شد؛ زل می‌زد تو دهن اون و کاری نداشت که اشکاش داره پهنای صورتش رو می‌گیره.
شب عملیات کربلای چهار، حال و هوای عجیبی توی گردان حاکم شده بود. بوی عطر بهشتی رو به خوبی می‌شد احساس کرد. فرمانده‌هان گروهان‌ها، بچه‌ها را جمع می‌کردند که تذکر بدند دربارة نظافت، تنظیم و تنظیف تجهیزات. اشک بچه‌ها سرازیر می‌شد. این‌قدر این حال و هوا عجیب بود که فرمانده گروهان میثم، آقای بیدرام، هم به گریه افتاد که: «بچه‌ها، چه خبره؟ من که روضه نخوندم!» اما تازه، گریه بچه‌ها زیادتر شد.
دیدمش. نشسته بود کنار دیوار و سرش رو گذاشته به ستون و اشک مثل سیل روان بود. فکر می‌کردی عرق کرده باشه.
«شهید روانبخش» یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچه‌های گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود. وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریه‌اش بلندتر شد. ابراهیم به من گفت: «اون دیگه تو این دنیا نیست.» گفتم: «روزی که دیدمش معلوم بود تو این دنیا نبوده.»
صبح عملیات، تو جزیره ام‌‌الرصاص، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کُپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمین‌گیر کرده بود، مثل شیر تو خط می‌غرید.
هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. خسته و کوفته. مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلات‌های جیرة شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنه‌ام.» پرسیدم: «شکلات‌هات چی شد؟» خندید و گفت: «همش رو خوردم.» یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کوله‌پشتی تا یکی از شکلات‌های خودم رو بهش بدم. تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود. یکی از شکلات‌ها رو برداشتم. صدا زدم: «منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخور!» دیدم جواب نمی‌ده. صداش کردم. جوابی نداد. سرم رو بالا کردم. گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود. پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بی‌سر.
ساکت و آرام و بی‌صدا از دست ارباب، جیره‌اش رو گرفته بود.
شهید منصور رنجبران، بچة لودریچه اصفهان بود



[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 12:34 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

تند و تند من و عبد الحسین مشغول به کار بودیم. یکی سر گونی را می‌گرفت، یکی هم با بیل توش خاک می‌ریخت.
حسین هم گونی‌ها را روی هم می‌چید.
باصدای سوت هر خمپاره هرسه درازکش می‌شدیم، بعد میان دود و خاک با خنده بلند می‌شدیم.
سنگر آماده شد.
چند تا الوار انداختیم روی سقف سنگر و چند تا پلیت هم روی الوارها.
قرار شد عبدالحسین و حسین کف سنگر را فرش کنند و من برم دنبال لودر.
لودر در فاصله حدود دو کیلومتری مشغول کار بود.
دویدم بهش بگم سنگر ما آماده است و فقط خاک می‌خواد.
هنوز چند متر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره زمین‌گیرم کرد.
اولی منفجر نشد، اما دومی دقیقاً کنار همون اولی به زمین نشست و خاک و دود به هوا برخاست. پا شدم پشت سرم را نگاه کردم به سرعت آن چند متری را که رفته بودم دویدم تا با حسین و عبدالحسین باز بخندیم.
لبخند بر چهرة خونین حسین مستأجران و عبدالحسین هادیان نشسته بود و اشک از سیمای خاکی من به خاطر حضور نداشتن در آن بزم سرازیر شد.
شهادت پاکان روزگار را گلچین کرد، شهادت بر لبان آنان گل خنده نشاند



[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 12:31 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر