روبه روم نشسته بود و نگاهم می کرد و لبخندی رو لبش،
می دونستم هر کی هست خیلی آشناست ،اما هر کاری کردم یادم نیومد.
اون قدر برای شناختنش با خودم در گیر بودم که اصلا حواسم نبود بعضی بچه ها دارند با هام سلام علیک می کنند.
یه دفعه بدنم یخ کرد،حس عجیبی پیدا کردم و بلند شدم رفتم جلو و بغلش کردم.
اقا سعید رو خیلی وقت بود ندیده بودمش ،کمی تپل شده بود و بیست سال شکسته تر .
همیشه یادش می کردم ،چون یه جورایی با خاطره شهادت محمد پناهی گره خورده ،کسیکه وقتی محمد تیر خورد و داشت دست و پا می زد خیلی مراقب بودیم اون صحنه رو نبینه.
بچه ها می گفتند ببینه می میره لیلی و مجنونی بودند.
باراول کردستان ، هزار قله ،تپه شهید فخاری ،تو سنگر کمین دیدمش.
جالب نیست ،با یه نفر تو تاریکی محض ،در خطرناکترین نقطه معرکه جنگ ،که حتی صدامون هم در سینه حبس بود آشنا شده بودم و کلی خاطره و حالا بعد از چند سال و کلی خاطره دو باره به هم رسیده بودیم .
کلی حال و احوال بعد ازش پرسیدم سعید خب چیکار می کنی،آهی کشید و گفت شکر خدا لیسانس گرفتم........
الان لبنیاتی کار می کنم.!!!
خوب که حرفهاش رو شنیدم بهش گفتم کاش گذاشته بودم موقع شهادت محمد رو دیده بودی ،شاید دیگه کارت به اینجا هاکشیده نمی شده.
اشکاش ریخت بیرون....
[ چهارشنبه 91/8/24 ] [ 10:45 صبح ] [ محمد احمدیان ]
حاج حسین خرازی رزمندهها را عاشقانه دوست داشت و گاه این عشق را جوری نشان میداد که انسان حیران میشد. یک شب تانکها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم. من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچهها داشتند. یک وقت دیدم یک نفر بین تانکها راه میرود و با سرنشینها گفت و گوهای کوتاه میکند. کنجکاو شدم ببینم کیست.
مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش. همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟
گفت: هیس؛ صدات درنیاد!
و رفت سراغ تانک بعدی...
[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 1:40 عصر ] [ محمد احمدیان ]
ان روز داشت کم کم غروب می شد نزدیک عصر این قدر نیرو با هلی کوپتر خالی کرد و آنقدر
تپه را با خمپاره زد که از دود دیگر تپه دیده نمی شد .
داشتم می رفتم پهلوی خرازی که بگویم برای شب اب برسانند که وسط راه ضد حمله شروع شد .
بچه ها که پشت بی سیم بودند گفتند که آخرین حرف برهانی (شهید حسین برهانی جانشین گردان)که من هم رفتم خدا حافظ این آخرین حرفش جگر من را آتش زد خیلی دلم می خواست که اون لحظه اونجا بودم پهلویش خدا رحمتش کند تا اخرین لحظه مقاومت کرد و مظلومانه شهید شد .
از دفتر خاطرات شهید عباس قربانی.
*ترکش:
کتاب تپه برهانی را بخوانیم .
آنها امروز پهلوی هم هستند.
آیا دلمان نمی خواهد ما الان انجا پهلویشان بودیم...
[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 11:38 صبح ] [ محمد احمدیان ]
کمی دیر شد اما گفتم یادی هم از اسوه صبر و ایثار در همین حد کرده باشم. روحش شاد پیر معرکه عشقبازی.
[ سه شنبه 91/1/15 ] [ 6:28 عصر ] [ محمد احمدیان ]
شهید سید مسعود رشیدی که قبل از شهادت خبر از عروج خود داد.او ثابت کرد راه صد ساله رو می شود یک شبه طی کرد.
[ سه شنبه 91/1/15 ] [ 6:17 عصر ] [ محمد احمدیان ]