حجم آتیش عراقی ها خیلی زیاد شده بود
معلوم بود یه نقشه ای دارند
من و چند نفر از بچه ها قرار شد بمونیم و بقیه برن زیر پل تا تلفات کمتر باشه.
کرمانی از بچه های زرنگ و نترس گروهان بود
اسلحه رو برداشت و گفت
من می رم زیر دکل جرثقیل رو اسکله روبروی قصر شیخ خزعل جاش امنه.
تازه کنار نهره احتمال اینکه غواص های عراقی بخواند از اونجا بیاند هست من مراقب اون طرفم.
این رو گفت و دوید .
چند قدمی نرفته بود برگشت گفت: آقای احمدیان
نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش
آدامه داد:
آتیش سبک شد من نیومدم با برانکارد بیان جمعم کنید
برگشت بدو ازم دور شد.
شاید یک ساعتی گذشت تا عراقی ها أروم گرفتند
بچه ها از زیر پل به سنگر هاشون برگشتند و مشغول استراحت شدند.
مشغول استراحت بودم
حمید أومد دم سنگرم و پرسید :
أقای احمدیان شما کرمانی رو جایی فرستادید؟
دست خودم نبود یک دفعه زدم تو سرم و گفتم یا ابالفضل شهید شد.
برانکارد برانکارد بدوید
خودم جلو و سه چهار نفرم پشت سرم
رسیدم کنار نهر زیر دکل آروم خوابیده بود
چیزی که بیچاره ام کرد قمقمه أبی بود که درش باز بین پاهاش افتاده بود و تقریبا نصف أبش ریخته بود.
برداشتم یه کم از أب ها رو خوردم.
یک لحظه دو باره جلو چشمام دیدمش .
آتیش سبک شد من نیومدم با برانکارد بیان جمعم کنید
جمعش کردیم فرستادیمش برای مادرش
[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 1:11 عصر ] [ محمد احمدیان ]