سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

آشوبی به پا شده بود. نکنه پشت پرده محصور مانده ام... نکنه قرار است دیگر راهم ندهند...؟ نکنه قرار است دیگر درکنارش ننشینم؟ نکنه قرار است دیگر با هم حرف نزنیم؟ نکنه با من قهر کرده باشه؟ نکنه دیگه قصه اروند و محمد به آخر خط رسیده باشه... .
تا اینکه اون اومد. با خلاصه ترین سوغات سفرش که به دل و جونم نشست. سوغاتی که جواب همه سئوالهام بود. سوغاتی که گم کرده وجودم بود... سوغاتی که به اندازه یک سفر برام مقدس بود.
دریافتم هنوز مرا فراموش نکرده. برای اون بود که نوشتم به بچه های آن سوی اروند بگه دارم از درد فراقشون دق می کنم و جالب آنکه همو هم برایم جواب اورد. صدای اروند رو روی گوشی موبایلش برام ضبط کرده بود... و من... گوش کردم.
بچه های آن سوی اروند! از شما ممنونم و از «او» هم به اندازه یک دنیا!



[ دوشنبه 86/1/27 ] [ 3:20 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر