نمی دونم از اون روزها چند روز گذشته...
نمی دونم چند ساله تنهام، نمی دونم چند ساله چشم به آسمون دوخته ام...
نمی دونم چند ساله هوای دیده ام همیشه بارونیه...
نمی دونم چند ساله آسمون سینه ام همیشه ابری و مه آلوده...
نمی دونم چند ساله پاهام منو تحمل می کنه...
نمی دونم چندساله دستم به هیچ کاری نمی ره...
نمی دونم چند ساله در حسرت دیدن یه روز آفتابی مثه اون روزها دارم تو آتیش می سوزم...
نمی دونم چند ساله هیچ تن پوشی به پاکی و سادگیه اون تن پوش خاکی به تن نکرده ام...
نمی دونم چند ساله پا برهنه در حسرت یک تاول پوتینم...
نمی دونم چند ساله چشم به راه یک دردم تا به فریادم برسه واز این بی دردی نجاتم بده...
نمی دونم چند ساله خنده و گریه برام یه معنی می ده، نمی دونم چند ساله آواره ام و راه گم کرده ام...
و نمی دونم چند ساله سفره هفت سین وجودم عجین شده با سوزش درد، سوزش فراق،سوزش بی کسی،سوزش بی همزبونی،سوزش جاماندگی،سوزش درماندگی و... . و چرا هفت سین، که سفره درد منه، چندین ساله که هفتاد سین داره؟!
بارالها! یک سال دیگر به آن نمی دانم چند سال اضافه شد...
ومن همچنان نمی دانم!
وقتی می رم کنار مزار آسمونی آقا مجید، به آسمون خیره می شم و ازش هزاران سئوال می کنم اما هنوز بی جواب... .
[ دوشنبه 86/1/27 ] [ 3:20 عصر ] [ محمد احمدیان ]