با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچه‌ها دوستش داشتند. توی مسجد ولی‌عصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی. با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کم‌کم علاقه‌مند به مرامش. چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمندة گردان خودمون. همه ازم می‌پرسیدند: «چرا این‌قدر ساکته؟ تو محلشون هم همین‌طوره؟»
کسی باور نمی‌کرد مربی گروه سرود باشه، دیگه به خوبی برام معلوم بود که اخلاقش داره یه جور دیگه می‌شه. عجیب اهل اشک شده بود. کافی بود یک نفر خاطره‌ای از شهادت بچه‌ها بگه. مدهوش می‌شد؛ زل می‌زد تو دهن اون و کاری نداشت که اشکاش داره پهنای صورتش رو می‌گیره.
شب عملیات کربلای چهار، حال و هوای عجیبی توی گردان حاکم شده بود. بوی عطر بهشتی رو به خوبی می‌شد احساس کرد. فرمانده‌هان گروهان‌ها، بچه‌ها را جمع می‌کردند که تذکر بدند دربارة نظافت، تنظیم و تنظیف تجهیزات. اشک بچه‌ها سرازیر می‌شد. این‌قدر این حال و هوا عجیب بود که فرمانده گروهان میثم، آقای بیدرام، هم به گریه افتاد که: «بچه‌ها، چه خبره؟ من که روضه نخوندم!» اما تازه، گریه بچه‌ها زیادتر شد.
دیدمش. نشسته بود کنار دیوار و سرش رو گذاشته به ستون و اشک مثل سیل روان بود. فکر می‌کردی عرق کرده باشه.
«شهید روانبخش» یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچه‌های گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود. وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریه‌اش بلندتر شد. ابراهیم به من گفت: «اون دیگه تو این دنیا نیست.» گفتم: «روزی که دیدمش معلوم بود تو این دنیا نبوده.»
صبح عملیات، تو جزیره ام‌‌الرصاص، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کُپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمین‌گیر کرده بود، مثل شیر تو خط می‌غرید.
هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. خسته و کوفته. مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلات‌های جیرة شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنه‌ام.» پرسیدم: «شکلات‌هات چی شد؟» خندید و گفت: «همش رو خوردم.» یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کوله‌پشتی تا یکی از شکلات‌های خودم رو بهش بدم. تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود. یکی از شکلات‌ها رو برداشتم. صدا زدم: «منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخور!» دیدم جواب نمی‌ده. صداش کردم. جوابی نداد. سرم رو بالا کردم. گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود. پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بی‌سر.
ساکت و آرام و بی‌صدا از دست ارباب، جیره‌اش رو گرفته بود.
شهید منصور رنجبران، بچة لودریچه اصفهان بود



[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 12:34 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر