تند و تند من و عبد الحسین مشغول به کار بودیم. یکی سر گونی را میگرفت، یکی هم با بیل توش خاک میریخت.
حسین هم گونیها را روی هم میچید.
باصدای سوت هر خمپاره هرسه درازکش میشدیم، بعد میان دود و خاک با خنده بلند میشدیم.
سنگر آماده شد.
چند تا الوار انداختیم روی سقف سنگر و چند تا پلیت هم روی الوارها.
قرار شد عبدالحسین و حسین کف سنگر را فرش کنند و من برم دنبال لودر.
لودر در فاصله حدود دو کیلومتری مشغول کار بود.
دویدم بهش بگم سنگر ما آماده است و فقط خاک میخواد.
هنوز چند متر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره زمینگیرم کرد.
اولی منفجر نشد، اما دومی دقیقاً کنار همون اولی به زمین نشست و خاک و دود به هوا برخاست. پا شدم پشت سرم را نگاه کردم به سرعت آن چند متری را که رفته بودم دویدم تا با حسین و عبدالحسین باز بخندیم.
لبخند بر چهرة خونین حسین مستأجران و عبدالحسین هادیان نشسته بود و اشک از سیمای خاکی من به خاطر حضور نداشتن در آن بزم سرازیر شد.
شهادت پاکان روزگار را گلچین کرد، شهادت بر لبان آنان گل خنده نشاند
[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 12:31 صبح ] [ محمد احمدیان ]