داشتم از حاشیه جاده به سمت جزیره مجنون حرکت می کردم نزدیک پاسگاه دکل شده بودم مسئول پایگاه که یک سر گروهبان بود درحالی که یک کتاب در دست داشت به سمت من اومد با صدای بلند سلام کرد و پس از احوال پرسی سئوال کرد اخوی دنبال قارچ میگردی ؟با تعجب نگاهش کردم فکر کردم داره شوخی می کنه و عجب شوخی بدی!
اما دیدم جدی به نظر میرسه ،
گفتم: به شما نگفتند این بنده خدا که تنها در حال پیاده روی در این نقطه مرزه کیه؟!
:بله، گفتند بچه های تفحص اند !
پرسیدم: کار بچه های تفحص چیه!
گفت: بابا می دنم دنبال پیکر شهدا می گردید .
خودم رو به فراموشی زدم ،ازش پرسیدم: اخوی چند وقته اینجائی؟
گفت: چند ماهی می شه!
پرسیدم: در این مدت چیزی ندیدی، استخوان،تجهیزات ،متعلق به جنگ.
گفت: چند روز پیش یک کلاه آهنی در شمال جاده دیدم حدودا 200 متر پایین تر ، ما اجازه نداریم از جاده خارج بشیم چون میدان مینه!
پرسید: خوب کی کارتون رو شروع می کنید؟
با خنده گفتم :ببخشید الان من دارم چیکار می کنم.
گفت :یعنی تک و تنها ، با دست خالی.
گفتم : من و یک بیل میکانیکی و یک دل بی تاب
گفت: فکر می کردم چندین نفرین و کلی دم و دستگاه دارید.
ازش خدا حافظی کردم و به سمت پایین، جائی که بیل بود بر گشتم
حدودا 200متری در حاشیه شمال جاده، رسیدم به کلاه، همون که سر گروهبان گفته بود ، چند دقیقه فقط نشستم و نگاهش کردم.
و دو باره به سمت عقب حرکت کردم.
کمی راه رفته بودم که سرگروهبان گودرزی از بچه های با صفای ارتش به همراه یکی دیگر از نیروهاش به سمت من اومدند.
ازم پرسید: حاجی چیزی پیدا کردی.
گفتم: نه
گفت: دیدم آنجا نشستی گفتم حتما چیزی پیدا کردی.
گفتم: یک کلاه آهنی بود.
گفت: قبلا خیلی بود همه رو بچه های پاکسازی بردند.
بهش گفتم: 20 یا 30 سال دیگه بچه های میراث فرهنگی با فرچه های مخصوص و هزینه های سر سام آور به دنبال میراث هشت سال حماسه این سرزمین خواهند گشت.
بلا فاصله گفتم: البته شاید ، شاید.
شاید هم اصلا براشون این چیزها مهم نیست.
همین طور که حالا مهم نیست..
هم من خندیدم هم آن بنده خدا. اما خنده تلخ تلخ تلخ.
[ پنج شنبه 89/4/10 ] [ 3:50 صبح ] [ محمد احمدیان ]