تازه خوابم برده بود که صدای فریاد نگهبان از خواب بیدارم کرد ،
:عراقیا اومدند ،داریم محاصره می شیم،
اسلحه رو برداشتم و خودم رو به سنگر نگهبانی رسوندم،تاریک بود هیچی دیده نمی شد ،
پرسیدم: کو؟
:از کجا دارند می اند؟
با انگشت سمت نیزار نشانه رفت ،
گفت: خودم دیدمشون داخل نی ها دارند دورمون می زنند،
بعید نبود ،سابقه داشت که نیرو های شناسائیشون رو با لباس غواصی اطراف سنگرهامون دیده باشیم،
بهش گفتم خوب حواست رو جمع کن، رفتم به سایر سنگر ها سر بزنم ،تعدادی از بچه ها بیدار شده بودند و سریع خودشون رو به سنگر های نگهبانی رسونده بودند و به سمت جزایر مجنون آرایش گرفته بودند ، جیگرم حال اومد از این نیروی قبراق و سر حال ،سری هم به سنگر های اجتماعی زدم که اگه احتمالا کسی خوابش سنگین بوده و بیدار نشده رو بیدار کنم،
تو نور کم چراغ فانوس دیدم چند نفری آخر سنگر خوابند ،داد و بیداد که بلند شین عراقی ها اومدند شما هنوز خوابید ،فکر کردید اومدید خونه خاله؟!و.....!بدو ین بیرون !!.
و برگشتم به سمت سنگر نگهبانی که عراقی ها رو اول دیده بود و هر چند دقیقه یه رگبار به سمت نی ها شلیک می کرد.
منم چند تا رگبار گرفتم داخل نیزار ،
خیلی آروم گفتم یک نفر بیاد دنبال من ،هیچ کس حق تیر اندازی نداره تا من نگفتم !
راه افتادم اول امیدم به خدا و بعد دل خوشیم به نفر مسلح همراهم بود ،رفتم داخل نیزار ،همون جا که عراقیها دیده شده بودند،
تو تاریکی داخل نیزارشدم از شما چه پنهان که یکمی هم می ترسیدم البته !!خیلی کم کم کم .
وقتی 20 تا 30 متری از سنگر دور شده بودم برای اینکه دلم محکم بشه یه نگاه پشت سرم کردم دیدم یه نفر داره دنبالم می اد ،قدمهام رو محکم تر برداشتم ، و به دل عراقی ها زدم.
صدای شبیه ناله میخکوبم کرد از 7الی 8متری بود ،امان ندام هرچی فشنگ داشتم نثارش کردم ،خشاب و عوض کردم،و دو باره،!
دیگه فشنگ هام تموم شد با فریاد به نفر همراهم گفتم خشاب ،خشاب،
و اون بنده خدا که تازه فهمیده بود چه خبره !هاج واج منو نگاه می کرد،
داد کشیدم با توام می گم فشنگ بده !
بازم چیزی نگفت و بر و بر منو نگاه می کرد،بعد خیلی آروم که عراقی ها متوجه نشند گفت من کوله امداد همراهم آوردم،نمی دونستم از شدت عصبانیت بخندم یا فریاد بکشم ،آخه بنده خدا من اومدم تو دل دشمن تو به جای اسلحه کوله امداد آوردی !سریع برگشتیم سمت عقب و با تعدای دیگه از بچه ها رفتیم و بعد متوجه شدیم که با چند تا گراز درگیرشده بودیم .
اما نکته جالب!
همه جا ساکت و آروم شد ،داخل محوطه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که چشمم افتاد به آقای محمودی !گفتم بنده خدا من دارم می رم سمت دشمن نیروی کمکی می خوام تو با کوله امداد دنبال من راه افتادی !؟که چشمم افتاد به دستش دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیره خنده !!
بچه ها مونده بودند که احمدیان این قدر عصبانی بود چرا داره می خنده ،نکنه بچه مردم دیونه شده،نمی تونستم حرف بزنم فقط دستم رو به سمت کوله پشتی امداد آقای محمودی دراز کردم که بمب خنده منفجر شده.
بنده خدا در تاریکی شب و از هولش به جای کوله امداد کیسه خواب رو دستش گرفته بود و ایستاده بود.و من تازه فهمیدم نیروی دلاور همراهم در موقع زدن به دل دشمن به جای اسلحه کیسه خواب آورده بود.
***********************************************
ترکش پست:
*در زندگی دلتون به غیر خدا خوش نباشه !وگرنه قصه کیسه خواب تکرار می شه.
*دارم می رم سفر دعا گوی همه هستم دعا گوی من باشید.
[ دوشنبه 88/2/7 ] [ 10:54 عصر ] [ محمد احمدیان ]