سن زیادی داشت ،معرفی شد به گروهان ما،خیلی متین و با ادب و سر به زیر ،سلام کرد و برگه امضاءشده حسین رونشونم داد ،
یه نگاه بهش کردم ؛ گوشهای شکسته و حالت بینی معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده.
ازش پرسیدم حاج آقا اسم و شغلتون ؟
...خسروی هستم و معلم مدرسه ابتدائی.
رفت دسته یک.
اصرار که می خوام آرپی جی زن بشم ،
گفتم: پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکارد چی .
اما زیر بار نمی رفت.
گفتم: فعلا بهش بگید آرپی جی زنی، تا شب عملیات یا موقع رفتن به خط پدافندی منصرفش می کنیم .
*چند روز بعد
بچه ها داشتند آموزش می دیدند.
سلاح آن روز آرپی جی هفت بود ،بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند تا به صدا و حال و هواش عادت کنند،
هدف یک بشکه 220 لیتری بود گلوله اول رو خودم نشانه رفتم و بعد شرح چگونگی شلیک ،آتش کردم به هدف نخورد.
نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه.
گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی ،پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه.
قبضه رو گذاشت رو شونش و بعد از خواندن آیه (ما رمیت ....)شلیک کرد فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد درست زد به هدف.
شد آرپی جی زن.
گفتم حاجی جون تو عملیات فرصت خوندن (ما رمیت...)نیست.باید سریع شلیک کنی وگر نه با قناسه می زنندت.
*چند هفته بعد ،خط پدافندی فاو.
آتیش وحشت ناک سنگین بود ،تیر بار دشمن امان نمی داد، هر کسی می رسید یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد اما اثری نداشت .
حاجی رفت خوابید رو سر خاکریز ،
داد و بیدا که حاجی بیا پایین ،زود باش ،الان می زنندت،اما اون بی خیال مشغول هدف گیر بود .
باصدای بلند فریاد کشید:
(ما رمیت ....)شلیک کرد ،فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد.
تیر بار عراقی ها خاموش شد .
*بعد از جنگ
چند وقت پیش سوار ه تاکسی شدم از پل سپاه تا سه راه فردوسی شاهین شهر.
یه پیکان تقریبا آبی رنگی که از بس آفتاب خورده بود به سفیدی می زد رانندش یه پیر مرد محاسن سفید .
اون رانندگی می کرد اما من فقط نیگاهش می کردم.
نفر بغل دستیم همش نق می زد که بابا تند تر .
حاجی خیلی با ادب گفت چشم ببخشید ،پیریه دیگه.
اشک تو چشمام حلقه زده بود.
باید پیاده می شدم .
گفتم: حاجی جون یادش بخیر.
فقط یه نیش خند زد و رفت.
هنوز دارم زجر می کشم که ایکاش به اون مسافر گفته بود م راننده تاکسی چه دلاوری بوده.
ترکش پست:
به خدا اشک دو باره امانم نمی ده.
[ یکشنبه 87/9/3 ] [ 12:47 صبح ] [ محمد احمدیان ]