سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

حاج حسین
سفره وسط سنگر پهن ،قابلمه وبشقابها پر .
- مهمان نمی خواهید ؟(چشمانش براق،لبانش خندان)
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی ،تعدادمون 12 نفره اما گفتیم 21 نفر و غذا گرفتیم .(پیشانیش پر خط ،صورتش بر افروخته )
- بر پا همه، بیرون.
فریاد زد.
زمین پر سنگ ریزه ،آفتاب داغ،12 نفر سینه خیز ،بعد کلاغ پر .
از پا که افتادند گفت آزاد ،خیلی سبک شدید ها آن همه گوشت و دنبه ای حرام عرق شد و ریخت پایین .
با لقمه حرام نمی شود جنگید.
                                    ©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©©

اوضاع بحرانی بود،پیکی از قرارگاه نامه ای داد دست حسین .
گفت :فرمانده گردانها رو جمع کنید.
جمع شدند .قران خواند اول و بعد نامه رو برد بالا
-از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم .
سکوت کرد .
ما از سه چهار طرف با دشمن رو بروییم ،اما اوضاع اینجا را بهتر می دانیم.
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می خورد .من می مانم .کسی اگر می خواهد برود...

باید مثه امام حسین علیه السلام باشیم.
                                    ***********************

*روز سه شنبه بود رفتم سر مزارش آفتاب خیلی شدید می تابید چند دقیقه نشستم و بهش فکر می کردم ،دیدم دارم آتیش می گیرم ،رفتم زیر سایه یک درخت و یاد اون ایام . دیدم یه جوان که مطمئن بودم حسین رو ندیده با قیافه آنچنانی رفت سر مزار حاجی ،زانو زد سنگ قبر رو بوسید ،چند دقیقه ای نشست پیدا بود داره فکر می کنه،اما نمی دونم به چی؟!اما چیزی که برام جالب بود این بود که اون ندیده  حسین رو دوست داشت. 



[ جمعه 87/5/4 ] [ 5:26 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر