سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

 

                             

                    شهید رحیم یخچالی (برادر ش کمال هم مدتی بعد به او پیوست)

بی سیم یه لحظه قطع نمی شد، حاج حسین هم تاکید داشت که رحیم حرف بزنه، می گفت:آقا رحیم بگو ،بگو اطرافت چه خبر؟ عراقی ها تا کجا جلو آمدند؟ بچه ها کجا مستقر شدند؟  بچه های ثارالله رسیدند یا نه؟ رحیم وضع مهمات چطوره؟ آب و غذا دارید؟و......؟؟
صدای آقارحیم هم از آن طرف بی سیم می آمد: حاجی جون بچه ها محکم ایستادند! همه چیز شکر خدا هست ،عراقی ها هم دارند فرار می کنند و ...!
از سنگر خارج شدم ،از بس عراقی ها منور زده بودند باورت نمی شد ساعت حدود 12 نیمه شبه! غوغائی بود؛ هر کسی مشغول کاری بود. امدادگر ها و برانکاردچی های تعاون از همه پرکارتر بودند، اما از اونها پر کارتر توپخانه، و خمپاره انداز های عراقی بودند که امان همه را بریده بودند. بچه های فکر کنم 19 فجر شیراز هم از محور ما جلو آمده بودند و همین امر باعث شده بود ترافیک نیرو داخل خط زیاد باشه، هر گلوله که به زمین می خورد صدای فریاد بلند می شد، آنجا بود که اگه دلت صاف نبود و هدف را نشناخته بودی زمین گیر می شدی! 
یه تابی داخل خط خوردم و برگشتم داخل سنگر پیش حاج حسین،اما دیدم لحن حاجی تغییر کرده،انگار اتفاقه جدیدی افتاده:
ـ رحیم خوب دقت کنه شاید بچه های خودمون باشند،بچه های سلیمانی مفهومه؟!
ـ نه حسین دارند ما را از پشت می زنند!
ـ رحیم علامت بدید بلند یازهرا بگید، بگید همه بچه ها با هم بگن یازهرا!
ـ حسین شرایط جوریه که نمی شه.
ـ چرا رحیم؟!!
ـ نمی تونم پشت دستگاه بگم حسین جون دیدنیه!
حسین بلافاصله به من نگاه کرد،خشکم زد! بلند شو برو پیش رحیم ببین چه خبره، دقیق، کامل؛ زود هم برگرد منتظرم.
ـ حسین نمی شه تکون بخوری چطور برم؟
ـ ببین وقتی می گم بچه جبهه نیارید برای همین می گم!
به رگ غیرتم برخورد! بلند شدم در حالیکه مثه روز روشن بود چند قدم از خاکریز دور نشده زحمت امدادگر ها و برانکاردچی ها را زیاد می کنم، اما حاج حسین گفته برو ،پس می شه رفت.
اسلحه کلاش را تو دستم محکم کردم با منصور بیدرام خداحافظی اساسی کردم و رفتم به سمت رحیم. اما جالب این بود که هیچ کس نمی دانست عراقی ها کجان و بچه های خودمون تا کجا به هم الحاق کردند. رحیم کنار چهار راه پشت یه تپه خاک دراز کشیده بود برای همین راحت می شد پیداش کنی. همراه من یه پی ام پی مهمات هم از خط ما راه افتاد تا برای بچه ها مهمات ببره که همون اول کار با گلوله مستقیم تانک عراقی ها هدف قرار گرفت و خدمه هاش تو آتیش ...!
نزدیک به یک کیلومتر فقط دویدم، گلوله از همه جای بدنم عبور می کرد اما عجیب بود که به من نمی خورد. نصف عمر شدم تا رسیدم به رحیم.
تو رو خدا این یه تیکه را تو ذهن تون مجسم کنید: از سه طرف تانک های عراقی دارند به سمت رحیم حرکت می کنند و به اندازه ای نزدیک شدند که صدای شنی های تانک مانع رسیدن صدای بی سیم به گوش رحیم می شد. توپخانه عراقی ها هم یه لحظه قطع نمی شد،گلوله خمپاره هم در انواع مختلف خصوصا 60 میلی متری همه را بیچاره کرده.
دیدم رحیم انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده! تا من را دید با لبخند بسیار زیبائی تحویلم گرفت. به خدا وندی خدا زیباترین لبخند عالم را اونجا دیدم.
گفتم: رحیم جون سریع هر چی گفتنیه بگو می خوام برگردم پیش حسین.
گفت: کجا ممد جون ؟! خود حسین هم حالا می آد اینجا.
پرسیدم :مگه چی شده؟
رحیم گفت :
هیچی درب بهشت خدا امشب اینجا باز شده، بی حساب و کتاب همه دارند وارد می شن.
اشک رحیم سرازیر شد.
به سیدالشهدا قسم اشک رحیم از ترس بود! اما نه ترس از مرگ... بلکه ترس از جاماندن.
نمی دونم چقدر طول کشید، اما چیز های دیدم که گذاشته ام برای دل خودم. بسه پر حرفی کردم! دیگه اشک نمی گذاره بنویسم.همین قدر بگم تو محاصره عراقی ها بودیم .....!
و رحیم از همون درب بهشت که به تعبیر زیبای خودش تو شلمچه باز شده بود بهشتی شد.
...
این پست ادامه دارد.                                                    



[ پنج شنبه 86/8/17 ] [ 1:13 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر