شهرک دارخوئین، مقر گردان امام حسین (علیه السلام) قبل از عملیات بدر
بعد از اموزش های روزانه، و عرق ریختن تو میدان فوتبال و والیبال، و بعضیها هم سر کشی به قسمت های مختلف لشکر و دید و باز دید از دوستان سینه خیز و کشون کشون بچه ها خودشون رو به آسایشگاه می رساندند، داخل آسایشگاه تخت های دو طبقه بود .
تا چراغ روشن بود بچه ها به هم دیگه گیر می دادند که بابا خوابمون نمی بره چراغ رو خاموش کنید، و تا چراغ خاموش می شد ، یورش نا جوانمردانه پشه ها آغاز می شد.
چرا ناجوانمردانه؟؟؟!!
خوب معلومه تو تاریکی ما مثه بچه غول بودیم و راحت پیدامون می کردند، اما اونا مثه ستون پنجم عراقیها همه جا بودند اما به چشم نمی آمدند و چنان نیش نوازمون می کردند که احمدیان 60 کیلوئی بالای 100 کیلو به نظر می رسید! تپل ومپل!
تو سکوت آسایشگاه صدای سیلی بچه ها برای کشتن پشه به خودشون بمب خنده رو منفجر می کرد و متلک پرانی آغاز:
ـ بچه ها گوشت اشپزخانه تامین شد!
ـ پاشو بگذارش تو یخچال هوا گرمه خراب می شه!
ـ صحنه رو به هم نزنید پلیس بیاد!
ـ خمپاره شصت بود؟صوت نداشت!
ـ پشه موجی شد دیگه بیچاره شدیم!
ـ امدادگر امدادگر مجروح داریم!
ـ نه کار از این حرفا گذشته بگید تعاون بیاد جنازش رو جمع کنه!
و ......!
درگیری بعدی قبل از خواب با گرما بود! بیرون از پتو سفر برای پشه ها باز بود! ولی مگه میشد زیر پتو بری؟ زیر پتو چنان عرق می ریختی که سوناهای امروزی هم به گردش نمی رسه!
بگذریم، بعد از این جنگ تن به تن، دیگه رمقی نمونده بود و بچه ها به خواب ناز می رفتند!
عباس طبقه دوم خوابیده بود... با صدای شبیه به انفجاری همه از خواب پریدیم!
ـ زمین لرزه بود؟!
ـ نه بابا موشک فرانسوی بود!
ـ بخوابید لاستیک لودر مهندسی ترکید!
ـ چی می گید!؟ این صدای انفجار آدم بود!
چراغ روشن شد ،شهید استاد زاده با تعجب گفت :عباس که طبقه دوم بود! چرا رو زمین خوابیده؟!! و تازه محل و نوع موشک منفجره شده رو فهمیدیم!
دو باره آغاز نظرات کارشناسی بچه ها :
ـ این بی هوش شده!
ـ صداش کنید نمرده باشه!
ـ اگه زنده مونده باشه براش مُخی نمونده!
ـ تکونش ندید خطر ناکه شاید قطع نخاع بشه.
آقا جعفر با یه لیوان آب خنک خودش رو رسوند بالا سر عباس و دستاش رو خیس کرد و به صورت عباس کشید که یه اتفاق عجیب افتاد. عباس چشماش را باز کرد و با غضب تموم گفت: ای بر پدر و مادر مردم آزار لعنت!
صدای خنده بچه ها آسایشگاه رو منفجر کرد! اما جالب این بود که عباس پا شد رفت رو تخت خوابید!
صبح عباس می گفت دیشب زیر سرم خوب نبوده، گردنم درد می کنه!!!
و بعد...
عباس قادری تو عملیات بدر به اسمونها پر کشید.
شادی روحش صلوات
***
ترکش پست:
*از برادری که بنام حسین که در نقد مسابقه معبر مطلب نوشته اند تشکر می کنم، و از خدای شهیدان می خواهم به دردی که این برادر عزیز فرمودند و دغدغه دارند دچار نشوم. از لطف و برادری ایشان هم سپاس گذارم.
*از دوستان دیگر می خواهم که حرف ایشان را جدی بگیرند و نگذارند با این مطالب باعث رنجش خاطر همدیگر بشویم! یعنی همه داریم از شهیدان می نویسیم که سر آمد گذشت و ایثار بودند، پس ما هم از اشتباهات دیگران بگذریم!
*فرمانده دلاورم حاج حسین خرازی روحی فداه! فرمودهاند: بعضی ها جنگ را درشت مینویسند اما درست نمینویسند! پس بیائید در نوشتهها، خاصه، خاصه، خاصه با عمل صحیح، عمل خالصانه، شهدا را به دیگران معرفی کنیم. اگر خود را متحسّن به اخلاق شهدا کردیم، تیر کلام رساتر می شود.
*خدایا قلم ما، قدم ما، فکر ما، نیت ما را باعث نشاندن لبخند رضایت بر چهره دلآراای امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده.
[ جمعه 86/7/27 ] [ 1:34 صبح ] [ محمد احمدیان ]