(شهید جعفر عابدینی زاده).عکسی از رضا پیدانکردم اما دنبالش هستم.
رضا تقریبا همسن من بود، تو گردان امام حسین. گروهان میثم. از اون بچه های بود که با کتاب و مطالعه انس عجیبی داشت. هر کجا که می دیدمش مشغول خواندن بود. حتی تو صف نماز کنار مهرش کتاب درسی رضا رو هم می دیدیم.
این کار آقا رضا برای ما نه اعصاب گذاشته بود نه آبرو! آخه هرکی اون رو می دید و حال روز منو، رضا رو چماق می کرد و محکم می زد تو سر ما که: بابا یه کم از این بچه یاد بگیرید،2 روز دیگه جنگ تموم می شه این مملکت به دکتر و مهندس نیاز داره!
و ما هم تو دلمون قاه قاه می خندیم که خواب دیدید خیر باشه... تا ما هستیم این جنگ هم هست! و ما هم دق دلمون رو بعضی جاها سر رضا در می آوردیم. نزدیک عملیات بدر بود و ما در حوضچه مصنوعی اطراف دارخویین (کفیشه) آموزش بلم سواری می دیدیم. رضا وقتی سوار بلم می شد کتاب رو باز می کرد و می گذاشت روی پاش، با دستش پارو می زد و با زبان و چشمش کتاب رو سیر می کرد. ما هم تعمدی بلم رو چپه می کردیم داخل آب! رضا با کتابش می رفتند زیر آب و اینجا بود که قند تو دل ما اب می شد!!!
اما چون خودمون هم خیس می شدیم تازه کلی غرغره می کردیم که بابا اینجا جای این قرتی بازی ها نیست، اینجا جنگه، و رضا با خنده های قشنگش ما رو بیشتر کفری می کرد و بعد از سر ناچاری آرام می شدیم.
...
اسلحه و مهمات تحویل گرفتیم، تجهیزات ها رو بچه ها محکم کردند تا بریم منطقه شطعلی برای عملیات. در همین حین صحنه ای دیدم که به تعبیر بچه های امروزی حسابی قات زدم. رضا کتاب درسی رو با کش به فانسقه اش محکم بسته بود! زدم به سیم آخر و بهش گفتم بهتر نبود به جای این کتاب یه نارنجک بر می داشتی اون طرف نیاز داریم؟!
بهم با لبخند همیشگیش گفت: ممد جون خودت چندتا نارنجک برداشتی؟ گفتم :2تا. بهم گفت: اما من 4تا برداشتم!
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم.
صبح روز سوم عملیات عراقی ها پاتک کردند. من به اتفاق شهید جعفر عابدینی زاده و رضا داخل کانالی تو پد کنار جاده خندق گیر افتاده بودیم. گلوله مستقیم تانک بود که اطراف ما منفجر می شد. قرار شد کمی جا به جا بشیم، رضا بلند شد که به سمت سنگری در نزدیکی کانال بره. تا از کانال خارج شد یه مشت خون پاشید تو صورتم و دیگه از رضا هیچی به جا نموند.
شهید رضا انوری با کتابش توسط گلوله مستقیم تانک عراقی ها تا عرش خدا پرواز کرد.
همون یه مشت خون رضا من رو به خودم آورد... یاد حرف همیشگی رضا افتادم که می گفت: بچه ها یه جوری زندگی کنید که انگار قراره هزار سال عمر کنید. اما جوری عمل کنید که خدا عاشقتون بشه که مزد عاشقی خدا شهادته.
وقتی از عملیات برگشتم تو برگه تایید شهادت رضا نوشتم:«خدا رضا رو برای خودش برد!».
[ شنبه 86/6/24 ] [ 3:56 عصر ] [ محمد احمدیان ]