هر روز وقتی بر میگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ... .
***************************
ترکش پست:
1_این چند روز وحشتناک سرم شلوغ بود و همین امر باعث شده بود که دیر مطلب بنویسم و حالا هم که زحمتش رو آقا ایوب کشیده ترکش نگذاشته .حقوقش رو این ماه نصفه بهش می دم.
2_از بچه های با صفای معبر هم عذرخواهی می کنم که نتونستم انجام وظیفه بکنم .
3_ راستی نمی دونم خبر دارید یا نه که به اتفاق چند نفر از بچه های با صفا یه وبلاگ گروهی زدیم !!!! اسمش رو هم گذاشتیم معبر البته یکی نیست به من بگه ممد جون تو به این وبلاگ هم برسی کلی کار کردی ،اما خوب دیگه بله رو دام وباید تا آخرش باشم.
4_مطلبی که این بار برا وبلاگ معبر نوشتم تحت عنوان این جا معبر است... رو دوست داشتید یه سری بزنید و بخونید.
5-مطلب بعدی نشانه چند تا عکسه که انشاالله 3شنبه منتظرش باشید.
دست علی یارتون .
[ پنج شنبه 86/5/25 ] [ 3:7 عصر ] [ محمد احمدیان ]