کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست. زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود. داشتم با خودم حرف می زدم: «خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!» توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
دویدم و برداشتمش. گلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود: «عاشقان شهادت»!
***
ترکش پست:
چند نفر از دوستان گفته بودند که در پستها کمی از زمان حال هم بنویسم و فقط در حد خاطرات جنگ و تفحص نباشه. به تعبیر یکی از رفقا:« ما از محمد احمدیان سال 2007 خبر نداریم!». به همین دلیل، تصمیم گرفتم قسمتی رو در انتهای هر پست داشته باشیم که به امور فعلی جامعه،حواشی و اتفاقات زندگی ما هم بپردازه. (اینهمه اتفاق قراره در چند خط بیفته!).
چون بلافاصله بعد از متن اصلی پست خواهد اومد، اسمش رو گذاشتیم «ترکش پست». امیدوارم اون چیزی که باید، از آب در بیاد. یا علی!
[ یکشنبه 86/4/17 ] [ 12:21 عصر ] [ محمد احمدیان ]