با بچه های لشکر عاشورا قرارشد بریم پای کار. محل کار اطراف پل نشوه بود. رسیدیم به یه جایی که نمی دونستیم خاک ایران یا عراقه اما عراقیها وسط جاده سنگ چیده بودند که یعنی اینجا عراقه و کسی نباید وارد بشه.
قرار شد ماشین رو به سمت خاک خودمون آماده بذاریم و آقای رفیعی هم با دوربین و اسلحه مراقب باشه که اگه عراقیها اومدند خبر مون کنه. مشغول کار شدیم تو نیزار حاشیه جاده پیکر مطهر شهیدی پیدا شد،پس از اون دومین وسومین شهید ،دیگه تو پوست خودمون نبودیم و خوشحال از اینکه سه تا خانواده انتظارشون به سر آومده بود. شهدا با ریشه های نیزار به زمین دوخته شده بودند و سخت میشد از زمین جداشون کرد،همه کمک می کردند حتی آقای رفیعی مراقب،یه وقت باشنیدن صدای عربی همه جا خوردیم. چند تاعراقی مسلح اطراف ما رو محاصره کرده بودند ومی خواستند به ماحالی کنند که محاصره شده ایم وتسلیم شویم،اما ما گوشمون بدهکار نبود! حضور شهدا چنان آرامشی به ما داده بود که خیلی عجیب بود، اصلا کسی به عراقیها نگاه نمی کرد!
اما جالب بود کم کم آنها هم اومدند کنار ما نشستند وصحنه دیدار بچه های جامونده رو با همسنگرای شهیدشون تماشا کردند. بعد هم پاشدیم شهدا رو به داخل ماشین انتقال دادیم، با عراقیها خداحافظی کردیم وبرگشتیم. وقتی بر می گشتیم نگاه کردیم عراقیها همچنان ایستاده بودند و ما رو نگاه می کردند.( بیچاره ها اومده بودند ما رو اسیر کنند اماخودشون اسیر شده بودند).
[ شنبه 86/2/8 ] [ 1:48 عصر ] [ محمد احمدیان ]