سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

وارد شهر سیروان عراق شدیم ، شهر پر از آتش دود بود ،عده ای از مردم شهر که غالبا زن و بچه و با لباس محلی کردی بودند کنار دیوار ها و درب خانه ها ایستاده بودند خیلی ها گریه می کردند و تعدادی هم بر و بر ما را نگاه می کردن مثل اینکه می دانستند ما با آنها کاری نداریم.برای اولین با بود در طول مدت حضور در جبهه این چنین صحنه ای را می دیدم ،خیلی ارام و با احتیاط از کنار آنها عبور کردیم، واقعا بعد وضعی بود نمی دونستیم باید چیکار کنیم،هر لحظه احتمال می رفت در خانه ای باز شود و ما را به رگبار ببندند و از طرفی هم نمی شد به خانه های که مردم شخصی کنار آن ایستاده یا داخل خانه بودند شلیک کنیم.وسط جاده تعدادی عراقی را در حال فرار دیدیم ،برای اینکه از مردم دور شویم یا بهتر بگویم از آن وضع خوف ناک نجات پیدا کنیم.بهتر راه فرار به سمت عراقی های در حال فرار بود کمی که از خانه ها دور شدیم شروع به تیر اندازی کردیم تعدای از عراقی های در حال فرار کشته و زخمی شدند و اما مهم تر از این مهمات ما هم تمام شدجالب این بود که در همان لحظه چند عراقی دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند ، مانده بودم چکار کنم کمی سمت چپ و راستم را نگاهم کردم تا لااقل یک نفر را پیدا کنم که مسلح باشد یا اسلحه ای پیدا کنم ، اما چیز ی پیدا نکردم آرام گوشه ای نشستم و اسلحه خالی را به سمت عراقی ها نشانه رفتم و خیره خیره به عراقی ها نگاه می کردم و در دل خدا خدا می کردم که فرار کنند ،خدا می داند چه صحنه ای جالب درست شده بود عراقی ها از ترس فرار نمی کردندو من هم از ترس به عراقی ها نزدیک نمی شدم. یکی از عراقی ها به نفر همراهش چیزی گفت بدنم یخ کرد ،نکند فهمیده باشند من مهمات ندارم که در همین حین دیدم پا به فرار گذاشتند خیلی خوشحال شدم ،که چشمتان روز بد نبیند جو گیر شدم و داد زدم (لا تحرک)که دیدم عراقی ها میخکوب شدندو دستانشان را بالا بردنددر دلم به خودم شروع به بد و بیراه گفتن که ای کوفت ،مرض داشتی دنده هات نرم پاشو برو جلو بگیرشون و مجددا صحنه قبل تکرار شد عراقی ها از ترس تکان نمی خوردن و من هم از ترس پاهام توان جلو رفتن نداشت که از دور صدای نصرالله ترکیان وبرادر نصر را شنیدم وتا آنها را دیدم مثل یک بچه شیر از بیشه بیرون پریدم و آنها را اسیر کردیم وقتی جریان را برای بچه گفتم تو اون معرکه خنده بازاری درست شده بود و جالب حال و روز عراقی ها بود که نمی دانستند خنده ما برای چیست



[ چهارشنبه 94/10/9 ] [ 3:25 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر