< language=java>
>
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد
رواست در بر اگر مي تپد کبوتر دل
كه ديد در ره خود تاب و پيچ ودام ونشد
بدان هوس كه به مستي ببوسم آن لب لعل
چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
به كوي عشق منه بي دليل راه قدم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان كه در طلب گنج نامه ي مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد
دريغ و درد كه در جستجوي گنج حضور
بسي شدم به گدايي بر كرام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فكر
در آن هوس كه شودآن نگار رام و نشد