کودکی سوخت در آتش به فغان ،هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان ،هیچ نگفت
پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت
سوخت از داغ پسرهای جوان ،هیچ نگفت
دختر کوچک همسایه ما پر زد و رفت
دل آیینه شکست و کس از آن هیچ نگفت
وقتی از شش جهت آوار تبر می بارید
مردی از حنجر نامرد جهان هیچ نگفت
وطنم زخمی شمشیر دو صد حادثه گشت
باز با این همه چون شیر ژیان هیچ نگفت
خاک خوبم، وطنم، در گذر از آتش و دود
آب شد ،آب ولی از غم نان هیچ نگفت
شبی از خویشتنم خواستم آیینه چه گفت؟
پاسخش باز همان بود ، همان هیچ نگفت
می توان گوشه ای از داغ مرا شرح نداد
ولی از این همه هر گز نتوان هیچ نگفت!
ناصر فیض
[ سه شنبه 86/2/25 ] [ 9:26 صبح ] [ محمد احمدیان ]
عجیب بود سنی نداشت، اما مربیش می گفت از روزی که با شهدا آشنا شده بهم ریخته!
همش احساس گناه میکنه وشرمندگی. بازم به معرفتش خیلی ها ... بی خیال.
اسمش ایمان بود. بچه کرمانشاه.
اول حاج داود دشتی،بعد من باهاش صحبت کردیم تا آروم شد.
اما چرا ازتون مخفی کنم حالا من از بعد آشنایی با ایمان بهم ریختم!
چرا من نصف این بچه معرفت ندارم؟!
ایمان عزیز از شهدا؛ و من امروز از ایمان و ایمانها احساس شرمندگی می کنم!
[ شنبه 86/2/22 ] [ 6:59 عصر ] [ محمد احمدیان ]
سلام.
خیلی شرمندم! بی خداحافظی و بی خبر رفتم.
مسافرت بودم... جای همه خالی رفته بودم یه سفر به جنوب و بعد غرب کشور و حالا هم تهرانم.
انشاالله برای اینکه از دلتون در بیارم و منو ببخشید سفر نامه رو تقدیمتون می کنم.
براتون از سفر به ارتفاع بازی دراز می گم.
منتظرم باشید خیلی زود.
[ شنبه 86/2/22 ] [ 6:50 عصر ] [ محمد احمدیان ]
پشت بی سیم حسین،باز فریاد بلندی دارد:
«آی همسفران،با شمایم که زخیل شهدا جاماندید،
بشتابید که معبر باز است
رو به سوی دشمن همه یورش ببرید.
مین اگر هست فقط مین هواهای شماست.
پای بر مین هواها بزنید
که رهایی اینجاست.
بشتابید که معبر اینجاست...»
خش خشی کرد بی سیم،
حاج حسین آه کشید،
باز در گوش صدایش پیچید:
«رمز همان رمز قدیم است همان رمز بزرگ،
همه با نام خدا ،یا زهرا سلام الله علیها»
حامد اصفهانی
[ پنج شنبه 86/2/13 ] [ 9:41 صبح ] [ محمد احمدیان ]
آشوبی به پا شده بود. نکنه پشت پرده محصور مانده ام... نکنه قرار است دیگر راهم ندهند...؟ نکنه قرار است دیگر درکنارش ننشینم؟ نکنه قرار است دیگر با هم حرف نزنیم؟ نکنه با من قهر کرده باشه؟ نکنه دیگه قصه اروند و محمد به آخر خط رسیده باشه... .
تا اینکه اون اومد. با خلاصه ترین سوغات سفرش که به دل و جونم نشست. سوغاتی که جواب همه سئوالهام بود. سوغاتی که گم کرده وجودم بود... سوغاتی که به اندازه یک سفر برام مقدس بود.
دریافتم هنوز مرا فراموش نکرده. برای اون بود که نوشتم به بچه های آن سوی اروند بگه دارم از درد فراقشون دق می کنم و جالب آنکه همو هم برایم جواب اورد. صدای اروند رو روی گوشی موبایلش برام ضبط کرده بود... و من... گوش کردم.
بچه های آن سوی اروند! از شما ممنونم و از «او» هم به اندازه یک دنیا!
[ دوشنبه 86/1/27 ] [ 3:20 عصر ] [ محمد احمدیان ]