سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

محمد نوروزی تازه عقد کرده بود و به تعبیر بچه ها برا ما دیگه رزمنده نبود. فکرش جائی گیر افتاده بود!
آدرس خونه محمد رو داشتیم و خیلی زود آدرس طرف مقابل رو هم پیدا کردیم.
نامه ها رو تبلیغات گردان از تبلیغات لشکر(شهرک دارخوین) تحویل می گرفت و به اردوگاه شهید عرب می آورد.اونجا هم تحویل صاحب نامه میداد. محمد هر کجا می خواست بره، مسیرش رو یه جوری تنظیم می کرد که از مقابل پنجره تبلیغات که تو مسجد واقع شده بود رد بشه! و براش مثه یه عادت شده بود که سر مبارک رو  داخل پنجره کنه و بپرسه:«من نامه ندارم؟» و ما هم از اونجائیکه بچه های بسیار مظلومی بودیم و آزارمون هم به هیچ کس نمی رسید، خیلی صادقانه و در کمال اخلاص می گفتیم:«نه!!!»
بعضی وقتها اون بنده خدا کاری دیگه ای داشت، اما تا سرشو داخل پنجره می کرد، ما امان نمی دادیم و با بچه های داخل تبلیغات مثه گروه کُر با هم می گفتیم نه!!!  البته اون از ما زرنگتر بود. می گفت:«غیرت دارید؟!»... و اینجا بود که ما پاتک می خوردیم.(جونم به این صداقت).
بنده خدا سرش رو پایین می انداخت و به سمت سنگرشون حرکت می کرد و اونجا بود که برق شرارت از چشمان ما خود نمایی می کرد.
همه خواب بودند و بنده خدا آقا محمد بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش که:«عجب دنیای بی وفاییه...به همین زودی فراموشم کرد و...» به خواب ناز می رفت، تا شاید تو عالم خواب از فیض همنشینی با حور العین محروم نشه. اون موقع بود که ما به فکر انجام وظیفه می افتادیم. آخه بابا؛ بچه مردم چرا باید اینقدر انتظار بکشه؟! یه وقت فکر نکنید که قصد مردم آزاری داشتیما... اصلا!!!
می رفتیم بالا سرش می گفتیم:«محمد جون! نامه داری.» و اون با جملاتی( تو مایه های برید گم شید، بابا مار به آدم خواب نمی زنه و ...) ما رو تحویل می گرفت. چشم باز نمی کرد و در مقابل ما مقاومت می کرد، اما ما هم کارمون رو بلد بودیم و شروع می کردیم نوشته های رو نامه رو می خوندیم. اون وقت بود که مثه برق گرفته ها تو جاش می نشست و دست مبارک رو دراز می کرد، و اصلا فکر نمی کرد سه تا جوان خواب شیرین رو رها کردند که به همین راحتی نامه دستش بدهند؟! نه والله!
آقا ممد پاشو یه دور دور محوطه اردوگاه بزن (یعنی نزدیک به دو کیلومتر!!!).
می گفت بابا اصلا نمی خوام! (می بینید چقدر احساس! چقدر علاقه! بی خود نمی گن این بچه ها هیچ احساس نداشتند).
بهش می گفتیم: پس ما رفتیم. اگه نامه رو خواستی فردا قیمت فرق می کنه ها!!!
چند قدمی که دور می شدیم، چون میزان جدیت ما رو تو انجام وظیفه می دونست، در حالی که زیر لب چیزی می گفت،(و من نمی دونم چی، و دوست هم ندارم بدونم!) بلند می شد و حرکت رو آغاز می کرد.بعد تو میدون صبحگاه (ساعت حدود سه بعد از نیمه شب)  چند نشست و پاشو؛ و بالاخره نامه رو تحویل می گرفت. و ما هم از اینکه جوان منتظری رو خوشحال کرده بودیم در پوست خود نمی گنجیدیم و برای رسیدن نامه بعدی چشم انتظار می موندیم.
یادشون به خیر .                                     

                                                    ***

ترکش پست:
به خدا آلان که دارم می نویسم، اشک امانم نمیده.



[ چهارشنبه 86/5/10 ] [ 11:23 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 مرحله سوم عملیات کربلای پنج (شلمچه)، گردان ما ماموریت داشت یک چهار راه رو بگیره، شب موفق شدیم با درایت و فرماندهی حاج حسین  خرازی و شجاعت بی نظیر بچه ها چهار راه رو تصرف کنیم. اما با روشن شدن هوا نوبت پاتک عراقی ها بود برای باز پس گیری. نمی تونم بگم چه اتفاقی افتاد، فقط می گم جهنمی از آتیش رو سرمون درست شده بود! عراقی ها با هر سلاحی که داشتند ما رو زیر آتش گرفته  بودند. دشمن موفق شد تو بعضی از محورها کمی پیشروی کنه و نزدیکای ساعت ده صبح تقریبا ما محاصره شدیم. از همه طرف گلوله بود که بچه ها رو به خاک و خون می کشید.
اما حکایت سمت چپ ما از داخل نخلستان ها چیزه دیگه ای بود. تانک های عراقی با شلیک گلوله های مستقیم داشتند خاکریز ما رو درو می کردند. هیچ جان پناهی نداشتیم. با سرنیزه یه گودال کنده بودیم و خودمون رو توش جا داده بودیم. تویوتاهای تدارکات و مهمات ما یکی پس از دیگری آتیش می گرفت. عراقی ها حتی به آمبولانس مجروحین هم رحم نمی کردند.
لحظه لحظه صدای فریادی بلند، خبر از پرواز عبدی از عبید صالح خدا رو می داد. به تعبیر بچه ها خط زمین گیر شده بود. کسی جرات نداشت سرش رو بلند کنه و به سمت عراقی ها شلیک کنه. صدای شلیک تانکهای عراقی خیلی نزدیک شده بود. یکی باید کاری می کرد و این جو حاکم بر خط رو می شکست، که فریاد الله اکبرِ بلندِ یک نفر، توجه همه رو به خودش جلب کرد.
آقا جواد تمام قد رو سر خاکریز ایستاده بود و آرپی جی هفت رو شونش، داشت تانک رو هدف می گرفت ،چنان شور و حالی تو خط حاکم شد که انگار تمام ملائک خدا همراه جواد الله اکبر می گفتند. دومین تانک، سومین،....بچه ها با کار جواد روحیه عجیبی گرفته بودند و مثه عزرائیل رو سر عراقی ها ریخته بودند! اما طولی نکشید صدای جواد خاموش شد. گلوله ای شهید جواد کبیری رو مهمون عرشیان کرد.
به خاک افتادن جواد خط ما رو احیا کرد. عراقی ها دیگه چاره ای نداشتند جز عقب نشینی.
شادی روح آقا جواد و همه بچه های کربلای پنج صلوات.  

 

                                    ***

ترکش پست:
*شهید غلامی می گفت جفاکارترین بچه های جنگ اونایی هستند که دیدند و لب فرو بستند و نگفتند بر فرزندان امام چه گذشت.
*تو شرهانی بودم، یه تیکه کاغذ منو وبلاگ نویس کرد!
*یه دوست گفت فلانی همون چیزی رو بنویس که دیدی بذار مردم خودشون روش فکر کنند .
*برا اینکه به دوستام نشون بدم فراموششون نکردم اسم
وبلاگ شد نشانه.
*وبلاگ نشانه منتخب شد تا اونا هم بگن فراموشمون نکردند.
*وبلاگ نشانه منتخب شد چون از شهدا می گفت.
*هرکجای وبلاگ به دلتون ننشست به دلیل نا خالصی های وجوده منه.
برام دعا کنید.
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا رو سپیدتر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند که از این هم شهید تر بشوم.
تشکر از همه عزیزانی که با پیامهاشون بهم دلگرمی دادند. انشاالله عمری باشه جبران کنم.
یا زینب.



[ دوشنبه 86/4/25 ] [ 12:0 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

همه داد می زدند امدادگر، امدادگر، زخمی اینجاست!
و من  بی نوا غرق خون و روغن ماشین کف جاده افتاده بودم! ( پادگان سیروان عراق.)
چشمتون روز بد نبینه حسن مثه اجل معلق رسید بالا سرم، منو هنوز نشناخته بود. تو تاریکی شب، با یه گاز استریل داشت دنبال زخم من می گشت. اون روی اصفهانی بودنش هم گل کرده بود و با همون گاز پر خون و روغن... بی خیال...!
با یه مکافاتی زبونم رو باز کردم و محل زخم رو نشونش دادم ، که ای کاش لال شده بودم!
تا فهمید منم، مثه برق گرفته ها پرسید: ممد تویی؟ و شروع کرد داد و بی داد کردن که آی ملت بیاین، برانکاردچی، امدادگر، تدارکات، خلاصه حسابی شلوغش کرده بود و انگار نمی دونست که خودش آخرین نفریه که بالا سرم رسیده!
بگذریم اون گاز اسنریل لعنتی رو انداخت کنار و مصیبت من شروع شد، یه پد شکمی بزرگ انداخت رو صورتم جوری که سوراخهای دهان و دماغم رو سد کرد!!! حالا من می خوام داد بزنم که بابا خفم کردی اما کجا حالیش می شد، وقتی دست و پا زدن منو می دید بهم دلداری می داد که ممد جون چیزی نیست یه زخم کوچیکه، حاج عباسعلی مثه یه فرشته بر ما نازل شد که بابا شاید می خواد وصیت کنه بزار آخرین حرفاشو بشنویم، هر جور بود حسن رو راضی کرد، گوشه پد رو کنار زد، تا راه نفس کشیدنم باز شد با همه وجودم فریاد کشیدم:
بابا این مردتیکه رو از من دور کنید، من درد ترکش و تیر ندارم بابا من دارم خفه می شم!!!
خنده بچه ها برام خیلی  جالب بود هم امید گرفتم و هم تحمل درد برام آسون شد.



[ شنبه 86/3/19 ] [ 5:11 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

 
 یادمه قبل از عملیات صاحب الزمان(تکمیلی عملیات والفجر 8) تو کارخانه نمک، برای زیارت آقای وجودم امام رضا علیه السلام عازم مشهد شدیم. قرار شد تو مسیر دیداری هم با چند تن از مسئولین نظام داشته یاشیم.
اون موقع آقای هاشمی رئیس مجلس بود. رفتیم مجلس دیدنش. بعد از سخنرانی، ازش خواهش کردیم (چون دیدار حضرت امام تو برنامه نبود) هماهنگ کنند خدمت آقا برسیم. تمام دیدار های امام لغو شده بود. تعدادی از بچه ها از اینکه چنین درخواستی رو کرده بودند ناراحت بودند.می گفتند حتما امام کسالت داشته که ملاقات هاشون لغو شده و ما باعث آزار امام می شیم .اما با این حال معلوم نبود که دیگه بشه امام رو ببینیم.
 آقای هاشمی گفتند من با دفتر امام تماس می گیرم اگه قبول کردند خبرتون می کنم.
ما تو محوطه مجلس منتظر موندیم. هیچ وقت اون لحظات رو فراموش نمی کنم. همه ذکر می گفتند، ختم صلوات و... هر کی یه نذری کرده بود که جور بشه.
نمی دونم چقدر طول کشید، اما می دونم برای ما یک عمر بود. اقای هاشمی با لبی خندان از پشت یک پنجره ظاهر شد. همه دیونه وار به سمت ایشون دویدیم. همه منتظر بودند اما من از لب خندون اقای هاشمی فهمیدم حل شد.
فریاد صلوات بچه ها، تو صدای گریه هاشون گم شد. همدیگه رو بغل می کردیم. همه میخِ حالِ ما شده بودند! بعضی ها هم به حال و روزمون می خندیدند!
هر کی یه چیز می گفت. یکی می گفت: من کاری به کسی ندارم سرمو می زارم رو زانوش! یکی می گفت :من یه چیز ازش می گیرم تا هنگام مرگم تو کفنم بذارند.نمی تونم بگم چی شد...به خدا الان که دارم می نویسم اشکم سرازیر شده... .
تا به خودمون اومدیم دیدیم آقا رفته و بچه ها مثل بچه های کوچولو رو زمین پهن شده وگریه می کردند. هنوز بوی عطر دست های امام رو لب ها مون بود. دلمون نمی اومد صورتهای پراز اشک رو بشوییم چون بوی امام رو می داد.
...
طولی نکشید... از اون یازده نفر، 2نفر بیشتر نمونده بودند! امام هم چهاردهم خرداد به اونها پیوست.
یادشون بخیر


[ پنج شنبه 86/3/10 ] [ 10:52 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

تو عملیات بدر، نزدیک جاده خندق، عراقی ها وقتی مقاومت جانانه بچه ها رو دیدند،  سمت بچه های لشکر نصر با شیمیایی نامردی رو تمام کردند. مقاومت بچه ها شکسته شد.
ستون تانک بود که از رو جاده خندق به سمت پشت سر ما حرکت کرد،  از بالای  سر هواپیماهای به تعبیر ما غار غاری که شبیه هواپیما های سم پاشی بود بچه ها رو با کالیبر و راکت هدف قرار می دادند.  پشت سر 40 کیلومتر آب هور. از روی جاده مقابل هم خودرو های عراقی با نیرو های پیاده داشتند به ما نزدیک می شدند،  صدای شلیک اسلحه های سبک وسنگین گوش فلک رو کر می کرد.  نا چار شدیم کمی از جاده خندق فاصله بگیریم. تو مسیر برگشت پیکر مطهر شهیدان محسن یادگاری ‍‍،کتابی ،عطریان ، ابراهیمیان و ده ها شهید که خیلی هاشون رو نمی شناختم  و بیشتر بچه های مشهد بودند دیونه ام کرده بود. به اتفاق شهید عابدینی زاده و شهید رضا انوری  کنار جاده یه سنگر پیدا کردیم. دیگه وضعیت قابل وصف نبود.
یه رادیوی کوچیک  همراه یکی از شهدا بود برداشتم روشنش کردم.
 ساعت حدود 10 صبح  بود که رادیو، برنامه خردسالان داشت. صدای خانمی در حال پخش بود که به جای قورباغه صحبت می کرد!!! هیچ حرفی از عملیات نبود!
 تانک های عراقی با گلوله های مستقیم سنگر های انفرادی رو هدف قرار می دادند،
 رادیو همچنان برنامه خردسالان داشت! با شلیک هر گلوله مستقیم تو آسمون شاهد تکه های عزیزی بودیم، اما رادیو همچنان «خاله قورباغه» رو پخش می کرد! با همه نفرتم رادیو رو به دیوار سنگر کوبیدم و  فریاد کشیدم: بابا بگو دارند بچه های این آب وخاک رو تیکه تیکه می کنند و شما در حال...؟!

...


وامروز وقتی زائران مناطق عملیاتی رو می بینم، احساس می کنم صدای اون روزم به گوششون رسید!

 



[ سه شنبه 86/3/1 ] [ 1:57 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر