سلام
جمله ای از سردار سپاه اسلام علمدار عاشورای عصر روح الله شهید حاج حسین خرازی در سال های جنگ روی دیوار شهرک دارخوین نقش بسته بود ،وقتی این عکس رو دیدم احساس کردم حاجی آن روز ها برای زائرین سرزمین نور پیامی گذاشته .
خدا کند لذت سفرراهیان نور که به حق نوعی هجرت است همان چند روز اول یا به تعبیر شهید خرازی تا اندیمشک نباشد .
[ یکشنبه 89/2/19 ] [ 12:48 صبح ] [ محمد احمدیان ]
شب عملیات فتح المبین فرارسید عملیات مصادف با شب عید سال 61 شده بود در چادر فرماندهی بچه ها مشغول استراق سمع از بی سیم عراقی ها بودند که حاج حسین
خرازی پرسید :
از عراقی ها چه خبر؟
بی سیم چی گفت: فرمانده مقر عراقی ها که نزدیک ما هستند دارد با فرمانده کل منطقه صحبت می کند و به او می گوید ما در این نزدیکی سر وصداهای مشکوک می شنویم ،فکر کنم ایرانی ها باشند.
فرمانده کل منطقه که آن موقع حدودا صد کیلومتری در داخل خاک ما پیشروی کرده بودند و آنجا مستقر بود یک فحش خیلی رکیکی داد و گفت :
ایرانی ها اگه بخواهند نزدیک تو بیایند باید از روی جسد من رد شوند تو در قلب عراق نشسته ای و از ایرانی ها می ترسی و من اینجا در قلب ایرانم.
شب عملیات به جای آغاز عملیات از جلوی خط عراقی ها دستور شروع حمله به ما داده شد که پشت عراقی ها نفوذ کرده بودیم با آغاز عملیات عراقی ها تازه متوجه شدنداز چندین کیلومتر پشت سرشان به آنها حمله شده گیج شده بودند و چاره ای جز فرار یا تسلیم شدن نداشتند چرا که مرگ انتظارشان را می کشید.
[ چهارشنبه 89/2/15 ] [ 4:37 عصر ] [ محمد احمدیان ]
زمان جنگ بچه ها هیچ گاه از ورزش غافل نبودند و پر طرفدار ترین رشته ورزشی فوتبال بود، چون خیلی کم هزینه و سهل الوصول بود ،رفته بودیم مشهدالرضا برای زیارت. کوچه مقابل حسینیه شده بود ورزشگاه و تنها تفاوتش عبور مداوم چرخ و موتور و بعضا آقا و خانم هائی که دقیقا از وسط ورزشگاه ببخشید کوچه رد می شدند.
یک توپ پلاستیکی دو پوسته که اگر صد پوسته هم بود دلمان برایش می سوخت ، فوتبالیست های که همگی با کفشهای پوتین نما ی بی استک بی ملاحظه احتمالا با در نظر گرفتن جنایت های دشمن بعثی به توپ ضربه می زدند ،ولی نکته جالب سیستم بازی بود که به جای 4-4-2و یا 3-5-2سیستم مغولی یعنی هر کجا توپ هست همه بالای سرش حاضر و هر کس استخوان بندیش خوب بود و توان دست و بازویش جهت کنار زدن افراد (مهم نیست خودی یا غیر خودی )بیشتر بود می شد جادوگر تیم .
مهم نبود تیم مقابلت چند نفرند هر کس بیشتر رفیق داشت یک تیم ، در نتیجه یک تیم می شد 20 نفر و یک تیم با زور می شد هفت نفر .
باز نکته جالب رنگ لباس بچه ها بود هر دو تیم یک رنگ ، بچه های خاکی پوش که به دلیل عبور نا محرم از کوچه لباس ها را از بدن خارج نمی کردند و فقط بعضا یک دکمه از بالا باز می کردند.
تعدادی هم تماشا گر که اغلب بچه های کم سن و سالی که محو بازی بچه ها بودند و شاید ....
باورش سخت بود این جوان با صفا و با حیای فوتبالیست چند روز دیگر خالق حماسه ای باشد و دفتر حیاتش ممهور به مهر خون رنگ شهادت برای همیشه بسته خواهد شد .
باورش سخت بود این بازیکن پای بند به همه منشور های اخلاقی و اعتقادی با دریافت 2200 تومان قرادادی امضا کرده و چنان درخشیده که قیام قیامت دروازه دلهای عاشق و آگاه را فتح خواهد کرد.
[ جمعه 89/1/27 ] [ 8:15 عصر ] [ محمد احمدیان ]
وارد شهر سیروان عراق شدیم ، شهر پر از آتش دود بود ،عده ای از مردم شهر که غالبا زن و بچه و با لباس محلی کردی بودند کنار دیوار ها و درب خانه ها ایستاده بودند خیلی ها گریه می کردند و تعدادی هم بر و بر ما را نگاه می کردن مثل اینکه می دانستند ما با آنها کاری نداریم.برای اولین با بود در طول مدت حضور در جبهه این چنین صحنه ای را می دیدم ،خیلی ارام و با احتیاط از کنار آنها عبور کردیم، واقعا بعد وضعی بود نمی دونستیم باید چیکار کنیم،هر لحظه احتمال می رفت در خانه ای باز شود و ما را به رگبار ببندند و از طرفی هم نمی شد به خانه های که مردم شخصی کنار آن ایستاده یا داخل خانه بودند شلیک کنیم.وسط جاده تعدادی عراقی را در حال فرار دیدیم ،برای اینکه از مردم دور شویم یا بهتر بگویم از آن وضع خوف ناک نجات پیدا کنیم.بهتر راه فرار به سمت عراقی های در حال فرار بود کمی که از خانه ها دور شدیم شروع به تیر اندازی کردیم تعدای از عراقی های در حال فرار کشته و زخمی شدند و اما مهم تر از این مهمات ما هم تمام شدجالب این بود که در همان لحظه چند عراقی دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند ، مانده بودم چکار کنم کمی سمت چپ و راستم را نگاهم کردم تا لااقل یک نفر را پیدا کنم که مسلح باشد یا اسلحه ای پیدا کنم ، اما چیز ی پیدا نکردم آرام گوشه ای نشستم و اسلحه خالی را به سمت عراقی ها نشانه رفتم و خیره خیره به عراقی ها نگاه می کردم و در دل خدا خدا می کردم که فرار کنند ،خدا می داند چه صحنه ای جالب درست شده بود عراقی ها از ترس فرار نمی کردندو من هم از ترس به عراقی ها نزدیک نمی شدم.
یکی از عراقی ها به نفر همراهش چیزی گفت بدنم یخ کرد ،نکند فهمیده باشند من مهمات ندارم که در همین حین دیدم پا به فرار گذاشتند خیلی خوشحال شدم ،که چشمتان روز بد نبیند جو گیر شدم و داد زدم (لا تحرک)که دیدم عراقی ها میخکوب شدندو دستانشان را بالا بردنددر دلم به خودم شروع به بد و بیراه گفتن که ای کوفت ،مرض داشتی دنده هات نرم پاشو برو جلو بگیرشون و مجددا صحنه قبل تکرار شد عراقی ها از ترس تکان نمی خوردن و من هم از ترس پاهام توان جلو رفتن نداشت که از دور صدای نصرالله ترکیان وبرادر نصر را شنیدم وتا آنها را دیدم مثل یک بچه شیر از بیشه بیرون پریدم و آنها را اسیر کردیم وقتی جریان را برای بچه گفتم تو اون معرکه خنده بازاری درست شده بود و جالب حال و روز عراقی ها بود که نمی دانستند خنده ما برای چیست
[ پنج شنبه 88/11/29 ] [ 8:53 عصر ] [ محمد احمدیان ]
سلام ،
خیلی از مظلومیت بچه های عصر امام (ره)در دوران حماسه و آتش و خون گفتند و نوشتن اما شنیدن از زبان دشمن برای من خیلی قابل توجه بود.
به خودم گفتم شاید برای شما هم جالب باشه. نوشته های ز یر فقط یک سند از اونهاست.
بسم الله الرحمن الرحیم
محرمانه فوری
زمان درج10/1/1981
از/ک822
به بط2/بط3ک م م8
شماره بایگانی/232(0)ق.ص
متن پیام سپاه سوم ،محرمانه 5500 مورخ4 / 1 که طی نامه فرمانده لشکر (1)پیاده بسیار محرمانه شماره 398مورخ 5/ 1 به ما ابلاغ گردیده است.
(0)اخیرا مشاهده گردیده بعضی گردانها ،مجروحین که از پاسداران خمینی هستند به بیمارستان انتقال می دهند
(0)این عمل اکیدا ممنوع است و هریک از پاسدارانی که به اسارت گرفته می شوند باید کشته شوند
سروان
4/فرمانده ک م م /87
[ پنج شنبه 88/7/9 ] [ 2:28 عصر ] [ محمد احمدیان ]