کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست. زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود. داشتم با خودم حرف می زدم: «خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!» توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
دویدم و برداشتمش. گلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود: «عاشقان شهادت»!
***
ترکش پست:
چند نفر از دوستان گفته بودند که در پستها کمی از زمان حال هم بنویسم و فقط در حد خاطرات جنگ و تفحص نباشه. به تعبیر یکی از رفقا:« ما از محمد احمدیان سال 2007 خبر نداریم!». به همین دلیل، تصمیم گرفتم قسمتی رو در انتهای هر پست داشته باشیم که به امور فعلی جامعه،حواشی و اتفاقات زندگی ما هم بپردازه. (اینهمه اتفاق قراره در چند خط بیفته!).
چون بلافاصله بعد از متن اصلی پست خواهد اومد، اسمش رو گذاشتیم «ترکش پست». امیدوارم اون چیزی که باید، از آب در بیاد. یا علی!
[ یکشنبه 86/4/17 ] [ 12:21 عصر ] [ محمد احمدیان ]
و گرنه یوسف مان سالهاست امده بود
چگونه منتظرش بود آن که داشت به دوش
هزار تاول تازه هزار زخم کبود
تمام بال و پرت سوخت یانسوخت بگو
کجا کشید سر انجام آتش نمرود
به آن حقیقت برگشت شک نمی کردم
اگر مسیر تو در سنگلاخ نبود
به فرض کفش تو را آب با خود برد جسمت کو؟
چنان تنی به همین سادگی نمی فرسود
اگر چه کار همان زخم های خونین بود
تو هم دلت به همین سر نوشت راضی بود!
[ جمعه 86/4/8 ] [ 5:16 عصر ] [ محمد احمدیان ]
سلام علیکم خدمت آقای ... .
به خاطر زحمات بی شائبه و خستگی ناپذیر شما در امر تفحص شهدای مفقودالاثر از شما کمال تشکر را دارم.خواهشی دارم که امیدوارم به لطف حق و امام زمان (عج) و کمک شما به این مهم دست یابم .من لایق نبوده ام و نیستم که خود را متعلق و وابسته به مفقودین بدانم ولیکن ازکربلای 4 که نامزدم مفقود شد، تا الان هیچ خبری ندارم. البته خواب دیده ام که اسیرند و امیدوارم چنین باشد و لیکن ایشان روی قایق بوده اند و دو نفراز یاران شهیدش را (البته استخوانهایشان) را آورده اند ولیکن من امیدوارم که پسر عمویم زنده باشد و برگردد. محتاج دعای خیر شما هستم که خداوند مرا کمکم کند و از این بلاتکلیفی در آورد.
التماس دعا
عین دست نوشته این خواهرمان را نوشتم. نامه ای که بیچاره ام کرد! هنوز که هنوز است نمی دانم آیا او گم شده اش را پیدا کرده یا نه، اما نیک می دانم اگر هم یافته سنگر قبری و یک عمر خاطرات روز های تلخ انتظار... راستی تکلیف ما چیست؟
[ سه شنبه 86/3/29 ] [ 5:25 عصر ] [ محمد احمدیان ]
[ چهارشنبه 86/3/16 ] [ 9:39 عصر ] [ محمد احمدیان ]
وقتی از تفحص برگشتم،خیلی به بچه ها سفارش می کردم این خاطرات رو بنویسند تا یه جا ثبت بشه، اما یکی نبود به خود مابگه!
تا اینکه نمی دونم چی شد که گیر آقارضا مصطفوی سردبیر نشریه امتداد افتادیم.نمی دونم بنده خدا چی کشید تا تونست ما رو تخلیه کنه و ما هم شدیم جزو بر وبچ مجله امتداد. امسال هم نزدیک عید آقا رضا گل کاشت و عملیاتی خاطرات ما رو کنار هم گذاشت و شد کتاب نشانه. مونده بودم چطور ازش تشکر کنم که جبران زحمت هاش بشه بعد از کلی بد قولی سه راهی دهلران باهاش قرار گذاشتم و رفتیم منطقه عملیاتی محرم سرزمین شقایق ها، شرهانی. آقا جعفر نظری که یعنی معاون فرماندار دهلرانه ولی همش با والمری وخاک و بیل درگیره، اومد پایگاه تفحص شرهانی و به اتفاق آقا رضا رفتیم تفحص شهدا و اینگونه بود که آقا رضا هم شد تفحصی. شهدا مزد آقا رضا رو اینطوری دادند و ما هم مهمونش بودیم.
[ یکشنبه 86/2/9 ] [ 10:46 عصر ] [ محمد احمدیان ]