سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

سلام

صبح از راه رسیدم و از آن موقع تا حالا دارم فکر می کنم از کجا بگم ،از سفر بسیار خوبی که داشتم یا ادامه خاطره آقا رحیم را .و به این نتیجه رسیدم که ادامه خاطره را بنویسم .و اما ادامه خاطره:

وقتی متوجه شدیم در محاصره عراقی ها گیر افتادیم ،قرار شد من به اتفاق شهید صرامی با دو قبضه آرپی جی 7به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقه محاصره عراقی ها پیدا کنیم،به حالت خمیده و سینه خیز تا چند متری تانک عراقی ها که نورافکنش را روشن کرده بود جلو رفتیم و اولین گلوله را من شلیک کردم که چون مسافت ما خیلی نزدیک بود گلوله با برخورد به شنی تانک مسیرش عوض شد اما منفجر نشد، بلافاصله بعد از من شهید صرامی بلند شد و قبل از شلیک گلوله رو خاک افتاده و از همون دربی که به تعبیر آقا رحیم ار انجا به بهشت باز شده بود راهی قرب خدا شد.
خودم را به رحیم رساندم و رحیم که کاملا صحنه را دیده بود با حسرت و غم فقط گفت صرامی هم رفت.وضعیت را به حسین گفتیم ،حسین آخرین وضعیت را سئوال کرد و رحیم داشت جواب می داد که دیدم یک ستون نیرو داره به ما نزدیک می شه ،از خوشحالی پر در اوردم و به رحیم گفتم :
رحیم جون به حسین بگو بچه های ثارالله رسیدند ، منتظر ماندم تا خوب به ما نزدیک شدند فکر کنم حدود 20 الی 30 متری ما رسیدند که به راحتی صدای اونها در ان حجم آتیش قابل تشخیص بود ،شوکه شدم !داشتم از ترس می مردم ،فریاد کشیدم رحیم اینها عراقین ! عراقی !عراقی !و با اسلحه کلاش به سمتشون شلیک کردم چند نفری از نیرو های ما که زنده مانده بودند نیز شروع به تیر اندازی کردند ،اما به یکباره جهنمی از اتش به سمت ما باریدن گرفت وحشتناک بود با انواع اسلحه از فاصله نزدیک زمین و آسمان را قرمز کردند ،بچه ها خودشون را به نزدیک رحیم رساندند .
حالا دیگه حدود 15 نفر شاید هم کمتر کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم ،باز رحیم را دیدم که با آرامش عجیبی با بی سیم مشغول صجبت با حسین بود ،رحیم صدام کرد :محمد باید بزنیم به دل این ستون و به عقب برگردیم ،به بچه ها بگو تا گفتم با هم بلند بشن و الله اکبر بگن و به  ستون عراقی ها بزنند ،

رحیم با نعره بلندی یا علی گفت و ما هم بلند شدیم !
دیگه گفتنی نیست چه اتفاقی افتاد ،فقط بگم دیدم رحیم رو سینه افتاده بین ما و عراقی ها .دیگه هوا روشن شده بود ،از پای رحیم خون جاری بود نمی دونم شاید پای رحیم آسمونی شده بود و در عرش خدا انتظار صاحبش را می کشید ،هر کاری کردیم نتوانستیم رحیم را از اون شرایط خارج کنیم .

از پشت خاکریز داشتم رحیم را می دیدم دیگه حرکت نمی کرد ،رحیم از همون درب که به نعبیر خودش بی حساب وکتاب به بهشت خدا باز شده بود آسمونی شد.   

شادی روح همه شهدا خاصه شهید ان رحیم یخچالی و برادرش کمال صلوات فراموش نشه.

                                                     ******************************  

ترکش پست:

دیگه از نوشتن داره بدم می اد ،شاید برای تاریخ و آیندگان باید نوشت اما من دارم دیوانه می شوم ،از روزی که وبلاگ نشانه متولد شد من هزار بار مردم ،وقتی خاطرات گذشته را مرور می کردم آتش به وجودم می افتد .اگه می گم می خوام ترک سنگر کنم به این خاطره نه چیز دیگه ،

*به خدا بهترین روز هایم  با آنان سپری شد که سفر کردند .
*به خدا همواره به یاد کسانی هستم که در قرب الهی شاید به واسطه اعمال بد من فراموشم کرده اند .
*به خدا از جنگ متنفرم اما سنگر نشینی را دوست دارم.
*به خدا از جنگ متنفرم اما دلتنگ روز های خوش جنگم.
*آری دیوانه ام،یعنی دیوانه ام کردند ، من محصل مدرسه بودم که پایم به دنیای زیبای آنان باز شد و نمک گیرشان شدم و حال نمک به زخم دل جامانده ام می زنند ،وقتی نگاه به تصاویرشان می کنم از خودم خجالت می کشم .

شما را به حرمت خون شهیدان برای عاقبت به خیر من دعا کنید.



[ دوشنبه 86/9/5 ] [ 1:19 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

                             

                    شهید رحیم یخچالی (برادر ش کمال هم مدتی بعد به او پیوست)

بی سیم یه لحظه قطع نمی شد، حاج حسین هم تاکید داشت که رحیم حرف بزنه، می گفت:آقا رحیم بگو ،بگو اطرافت چه خبر؟ عراقی ها تا کجا جلو آمدند؟ بچه ها کجا مستقر شدند؟  بچه های ثارالله رسیدند یا نه؟ رحیم وضع مهمات چطوره؟ آب و غذا دارید؟و......؟؟
صدای آقارحیم هم از آن طرف بی سیم می آمد: حاجی جون بچه ها محکم ایستادند! همه چیز شکر خدا هست ،عراقی ها هم دارند فرار می کنند و ...!
از سنگر خارج شدم ،از بس عراقی ها منور زده بودند باورت نمی شد ساعت حدود 12 نیمه شبه! غوغائی بود؛ هر کسی مشغول کاری بود. امدادگر ها و برانکاردچی های تعاون از همه پرکارتر بودند، اما از اونها پر کارتر توپخانه، و خمپاره انداز های عراقی بودند که امان همه را بریده بودند. بچه های فکر کنم 19 فجر شیراز هم از محور ما جلو آمده بودند و همین امر باعث شده بود ترافیک نیرو داخل خط زیاد باشه، هر گلوله که به زمین می خورد صدای فریاد بلند می شد، آنجا بود که اگه دلت صاف نبود و هدف را نشناخته بودی زمین گیر می شدی! 
یه تابی داخل خط خوردم و برگشتم داخل سنگر پیش حاج حسین،اما دیدم لحن حاجی تغییر کرده،انگار اتفاقه جدیدی افتاده:
ـ رحیم خوب دقت کنه شاید بچه های خودمون باشند،بچه های سلیمانی مفهومه؟!
ـ نه حسین دارند ما را از پشت می زنند!
ـ رحیم علامت بدید بلند یازهرا بگید، بگید همه بچه ها با هم بگن یازهرا!
ـ حسین شرایط جوریه که نمی شه.
ـ چرا رحیم؟!!
ـ نمی تونم پشت دستگاه بگم حسین جون دیدنیه!
حسین بلافاصله به من نگاه کرد،خشکم زد! بلند شو برو پیش رحیم ببین چه خبره، دقیق، کامل؛ زود هم برگرد منتظرم.
ـ حسین نمی شه تکون بخوری چطور برم؟
ـ ببین وقتی می گم بچه جبهه نیارید برای همین می گم!
به رگ غیرتم برخورد! بلند شدم در حالیکه مثه روز روشن بود چند قدم از خاکریز دور نشده زحمت امدادگر ها و برانکاردچی ها را زیاد می کنم، اما حاج حسین گفته برو ،پس می شه رفت.
اسلحه کلاش را تو دستم محکم کردم با منصور بیدرام خداحافظی اساسی کردم و رفتم به سمت رحیم. اما جالب این بود که هیچ کس نمی دانست عراقی ها کجان و بچه های خودمون تا کجا به هم الحاق کردند. رحیم کنار چهار راه پشت یه تپه خاک دراز کشیده بود برای همین راحت می شد پیداش کنی. همراه من یه پی ام پی مهمات هم از خط ما راه افتاد تا برای بچه ها مهمات ببره که همون اول کار با گلوله مستقیم تانک عراقی ها هدف قرار گرفت و خدمه هاش تو آتیش ...!
نزدیک به یک کیلومتر فقط دویدم، گلوله از همه جای بدنم عبور می کرد اما عجیب بود که به من نمی خورد. نصف عمر شدم تا رسیدم به رحیم.
تو رو خدا این یه تیکه را تو ذهن تون مجسم کنید: از سه طرف تانک های عراقی دارند به سمت رحیم حرکت می کنند و به اندازه ای نزدیک شدند که صدای شنی های تانک مانع رسیدن صدای بی سیم به گوش رحیم می شد. توپخانه عراقی ها هم یه لحظه قطع نمی شد،گلوله خمپاره هم در انواع مختلف خصوصا 60 میلی متری همه را بیچاره کرده.
دیدم رحیم انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده! تا من را دید با لبخند بسیار زیبائی تحویلم گرفت. به خدا وندی خدا زیباترین لبخند عالم را اونجا دیدم.
گفتم: رحیم جون سریع هر چی گفتنیه بگو می خوام برگردم پیش حسین.
گفت: کجا ممد جون ؟! خود حسین هم حالا می آد اینجا.
پرسیدم :مگه چی شده؟
رحیم گفت :
هیچی درب بهشت خدا امشب اینجا باز شده، بی حساب و کتاب همه دارند وارد می شن.
اشک رحیم سرازیر شد.
به سیدالشهدا قسم اشک رحیم از ترس بود! اما نه ترس از مرگ... بلکه ترس از جاماندن.
نمی دونم چقدر طول کشید، اما چیز های دیدم که گذاشته ام برای دل خودم. بسه پر حرفی کردم! دیگه اشک نمی گذاره بنویسم.همین قدر بگم تو محاصره عراقی ها بودیم .....!
و رحیم از همون درب بهشت که به تعبیر زیبای خودش تو شلمچه باز شده بود بهشتی شد.
...
این پست ادامه دارد.                                                    



[ پنج شنبه 86/8/17 ] [ 1:13 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

شهرک دارخوئین، مقر گردان امام حسین (علیه السلام) قبل از عملیات بدر
بعد از اموزش های روزانه، و عرق ریختن تو میدان فوتبال و والیبال، و بعضی‏ها هم سر کشی به قسمت های مختلف لشکر و دید و باز دید از دوستان سینه خیز و کشون کشون بچه ها خودشون رو به آسایشگاه می رساندند، داخل آسایشگاه تخت های دو طبقه بود .
تا چراغ روشن بود بچه ها به هم دیگه گیر می دادند که بابا خوابمون نمی بره چراغ رو خاموش کنید، و تا چراغ خاموش می شد ، یورش نا جوانمردانه پشه ها آغاز می شد.
چرا ناجوانمردانه؟؟؟!!
خوب معلومه تو تاریکی ما مثه بچه غول بودیم و راحت پیدامون می کردند، اما اونا مثه ستون پنجم عراقی‏ها همه جا بودند اما به چشم نمی آمدند و چنان نیش نوازمون می کردند که احمدیان 60 کیلوئی بالای 100 کیلو به نظر می رسید! تپل ومپل!
تو سکوت آسایشگاه صدای سیلی بچه ها برای کشتن پشه به خودشون بمب خنده رو منفجر می کرد و متلک پرانی آغاز:
ـ بچه ها گوشت اشپزخانه تامین شد!
ـ پاشو بگذارش تو یخچال هوا گرمه خراب می شه!
ـ صحنه رو به هم نزنید پلیس بیاد!
ـ خمپاره شصت بود؟صوت نداشت!
ـ پشه موجی شد دیگه بیچاره شدیم!
ـ امدادگر امدادگر مجروح داریم!
ـ نه کار از این حرفا گذشته بگید تعاون بیاد جنازش رو جمع کنه!
 و ......!
درگیری بعدی قبل از خواب با گرما بود! بیرون از پتو سفر برای پشه ها باز بود! ولی مگه می‏شد زیر پتو بری؟ زیر پتو چنان عرق می ریختی که سوناهای امروزی هم به گردش نمی رسه!
بگذریم، بعد از این جنگ تن به تن، دیگه رمقی نمونده بود و بچه ها به خواب ناز می رفتند!
عباس طبقه دوم خوابیده بود... با صدای شبیه به انفجاری همه از خواب پریدیم!
ـ زمین لرزه بود؟!
ـ نه بابا موشک فرانسوی بود!
ـ بخوابید لاستیک لودر مهندسی ترکید!
ـ چی می گید!؟ این صدای انفجار آدم بود!
چراغ روشن شد ،شهید استاد زاده با تعجب گفت :عباس که طبقه دوم بود! چرا رو زمین خوابیده؟‏!! و تازه محل و نوع موشک منفجره شده رو فهمیدیم!

دو باره آغاز نظرات کارشناسی بچه ها :
ـ این بی هوش شده!
ـ‏ صداش کنید نمرده باشه!
ـ اگه زنده مونده باشه براش مُخی نمونده!
ـ تکونش ندید خطر ناکه شاید قطع نخاع بشه.
آقا جعفر با یه لیوان آب خنک خودش رو رسوند بالا سر عباس و دستاش رو خیس کرد و به صورت عباس کشید که یه اتفاق عجیب افتاد. عباس چشماش را باز کرد و با غضب تموم گفت: ای بر پدر و مادر مردم آزار لعنت!
صدای خنده بچه ها آسایشگاه رو منفجر کرد! اما جالب این بود که عباس پا شد رفت رو تخت خوابید!
صبح عباس می گفت دیشب زیر سرم خوب نبوده، گردنم درد می کنه!!!
و بعد...
عباس قادری تو عملیات بدر به اسمونها پر کشید.
شادی روحش صلوات

                                                ***

ترکش پست:
   *از برادری که بنام حسین که در نقد مسابقه معبر مطلب نوشته اند تشکر می کنم، و از خدای شهیدان می خواهم به دردی که این برادر عزیز فرمودند و دغدغه دارند دچار نشوم. از لطف و برادری ایشان هم سپاس گذارم.

   *از دوستان دیگر می خواهم که حرف ایشان را  جدی بگیرند و نگذارند با این مطالب باعث رنجش خاطر  همدیگر بشویم! یعنی همه داریم از شهیدان می نویسیم که سر آمد گذشت و ایثار بودند، پس ما هم از اشتباهات دیگران بگذریم!

   *فرمانده دلاورم حاج حسین خرازی روحی فداه! فرموده‏اند: بعضی ها جنگ را درشت می‏نویسند اما درست نمی‏نویسند! پس بیائید در نوشته‏ها، خاصه، خاصه، خاصه با عمل صحیح، عمل خالصانه، شهدا را به دیگران معرفی کنیم. اگر خود را متحسّن به اخلاق شهدا کردیم، تیر کلام رساتر می شود.

   *خدایا قلم ما، قدم ما، فکر ما، نیت ما را باعث نشاندن لبخند رضایت بر چهره  دل‏آراای امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده.



[ جمعه 86/7/27 ] [ 1:34 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

 
شهید حسین بیدرام فرمانده دلاور گردان امام حسین از لشگر امام حسین علیه السلام

 خیلی خسته بودم، دنبال یه جای دنج و ساکت وآرام بودم تا سیر بخوابم. اکبر به اتفاق بی سیم چی ، و کمک بی سیم چی از یه طرف و پیک گروهان هم از یه طرف. شبها گشتن تو خط مقدم یه صفای داشت که فقط کسانی متوجه می شوندکه درک کرده باشند.
سنگر خالی شد، آرام ساکت ،همونی که می خواستم. کف سنگر با یه پتو فرش شده بود، گوشه سنگر هم یه کلمن آب خنک که تشنگیمو بر طرف کرد. تو طاقچه ای که با درب یه جعبه مهمات درست شده بود چند تا مهر، یک منتخب المفاتیح، یک قران، و چند تا کتاب جیبی سنگر، به دیوار سنگر هم  چند تا اسلحه کلاش که با طناب آویزون شده بود، و چند تا کوله پشتی داخل سنگر که لباس بچه ها داخلش بود.سرم رو گذاشتم رو یه پتو که مثه متکا تا شده بود؛ بیرون سنگر هر چند لحظه یکبار صدای انفجاری شنیده می شد و شده بود لالایی ِ خوابم!

نمی دونم چقدر خوابیده بودم که گرمی یه دست رو رو سرم احساس کردم که داشت نوازشم می کرد. نمی دونستم باید بخوابم یا بیدار بشم، با سختی چشمم رو باز کردم چهره ملکوتی حسین رو دیدم که بالای سرم نشسته بود،یه لبخند رو لبش، گفت:لااقل پوتین هاتو در می آوردی.
گفتم: خیلی خسته بودم
گفت :پاشو عید شده ،ماه رمضان هم تموم شد،حیفه این لحظات رو خواب بمونی!
گذشت.....
حدود ساعت 12 شب بعد از ساعتها انتظار پیکر مطهرش رو از آب بیرون کشیدیم ،وقتی تو نور ماه چشماش رو دیدم که بسته است با گریه بهش گفتم :حسین اون طرف فرامو شم نکن!
امروز عجیب خسته ام!
امروزعجیب دلتنگ اون سنگرم!
امروز عجیب دلتنگ اون نوازش حسینم!
امروز عجیب دلتنگ عید فطر جبهه هام!
امروز هم می گویم حسین جان عیدت مبارک اون طرف فراموشم نکن.

                                          **********************************

ترکش پست:
*اول از بچه های با صفای معبر خیلی شرمنده ام! نیازی هم به دلیل نداره.
*از همه کسانیکه تو این مدت غیبت ما به سنگرم سر زدند و نتونستم انجام وظیفه کنم، هم!
*اما چرا...؟!! :

تلفن منزل ما توسط عوامل استکبار جهانی (مخابرات!!!) یک طرفه شده بود و ارتباط من رو با جهان اسلام قطع کرده بود! بعید می دونم به عدم پرداخت قبض اون ربطی داشته باشه!!!
*توطئه استکبار به اینجا ختم نشد سیم کارت موبایلم تو کرمانشاه به طور مرموزی سوخت تا رسما بایکوت بشم!
این مدت هم سرم خیلی شلوغ بود:
1_توفیق پابوسی سلطان عشق و صفا آقام علی ابن موسی الرضاعلیه السلام بعد از مدتهاو شرکت تو محفل نورانی بچه های فریمان.
2_پرواز از شرق به غرب کشور و توفیق حضور تو محفل بچه های عاشورائی کرمانشاه، (راستی نمردم و بیستون رو دیدم)انصافا استان بسیار زیبائیست. (البته اصفهان نمی شه)
3_دانشگاه اصفهان میزبان پنج شهید گمنام شد تا دانشجویان این دانشگاه در پرتو نورانیت حرم شهدا درس بخوانند .
(زیارت کبوتران حرم بعد از پابوسی آقام امام رضا علیه السلام حسابی چسبید)  
اما نکته مهم :
بهم زنگ زد ،گفت: ممد کجائی؟
گفتم :تو حرم امام رضا.
چون سحر بود فقط التماس دعا گفت و زود قطع کرد.
فردای اون زنگ زد گفت:محمد یادم رفت بهت بگم زعفران یادت نره.
گفتم مگه کرمانشاه زعفران داره!!!؟
گفت:مگه کجائی؟
گفتم:کرمانشاه!
گفت حالت خوبه؟ من رو سر کار گذاشتی؟ 



[ جمعه 86/7/20 ] [ 1:19 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

 (شهید جعفر عابدینی زاده).عکسی از رضا پیدانکردم اما دنبالش هستم.

رضا تقریبا همسن من بود، تو گردان امام حسین. گروهان میثم. از اون بچه های بود که با کتاب و مطالعه انس عجیبی داشت. هر کجا که می دیدمش مشغول خواندن بود. حتی تو صف نماز کنار مهرش کتاب درسی رضا رو هم می دیدیم.
این کار آقا رضا برای ما نه اعصاب گذاشته بود نه آبرو! آخه هرکی اون رو می دید و حال روز منو، رضا رو چماق می کرد و محکم می زد تو سر ما که: بابا یه کم از این بچه یاد بگیرید،2 روز دیگه جنگ تموم می شه این مملکت به دکتر و مهندس نیاز داره!

و ما هم تو دلمون قاه قاه می خندیم که خواب دیدید خیر باشه... تا ما هستیم این جنگ هم هست! و ما هم دق دلمون رو بعضی جاها سر رضا در می آوردیم. نزدیک عملیات بدر بود و ما در حوضچه مصنوعی اطراف دارخویین (کفیشه) آموزش بلم سواری می دیدیم. رضا وقتی سوار بلم می شد کتاب رو باز می کرد و می گذاشت روی پاش، با دستش پارو می زد و با زبان و چشمش کتاب رو سیر می کرد. ما هم تعمدی بلم رو چپه می کردیم داخل آب! رضا با کتابش می رفتند زیر آب و اینجا بود که قند تو دل ما اب می شد!!!
اما چون خودمون هم خیس می شدیم تازه کلی غرغره می کردیم که بابا اینجا جای این قرتی بازی ها نیست، اینجا جنگه، و رضا با خنده های قشنگش ما رو بیشتر کفری می کرد و بعد از سر ناچاری آرام می شدیم.
...
اسلحه و مهمات تحویل گرفتیم، تجهیزات ها رو بچه ها محکم کردند تا بریم منطقه شطعلی برای عملیات. در همین حین صحنه ای دیدم که به تعبیر بچه های امروزی حسابی قات زدم. رضا کتاب درسی رو با کش به فانسقه اش محکم بسته بود! زدم به سیم آخر و بهش گفتم بهتر نبود به جای این کتاب یه نارنجک بر می داشتی اون طرف نیاز داریم؟!
بهم با لبخند همیشگیش گفت: ممد جون خودت چندتا نارنجک برداشتی؟ گفتم :2تا. بهم گفت: اما من 4تا برداشتم!
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم.
صبح روز سوم عملیات عراقی ها پاتک کردند. من به اتفاق شهید جعفر عابدینی زاده و رضا داخل کانالی تو پد کنار جاده خندق گیر افتاده بودیم. گلوله مستقیم تانک بود که اطراف ما منفجر می شد. قرار شد کمی جا به جا بشیم، رضا بلند شد که به سمت سنگری در نزدیکی کانال بره. تا از کانال خارج شد یه مشت خون پاشید تو صورتم و دیگه از رضا هیچی به جا نموند.
شهید رضا انوری با کتابش توسط گلوله مستقیم تانک عراقی ها تا عرش خدا پرواز کرد.
همون یه مشت خون رضا من رو به خودم آورد... یاد حرف همیشگی رضا افتادم که می گفت: بچه ها یه جوری زندگی کنید که انگار قراره هزار سال عمر کنید. اما جوری عمل کنید که خدا عاشقتون بشه که مزد عاشقی خدا شهادته.
وقتی از عملیات برگشتم تو برگه تایید شهادت رضا نوشتم:«خدا رضا رو برای خودش برد!».  



[ شنبه 86/6/24 ] [ 3:56 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر