سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

 

این گونه توسلات بین بچه های تفحص مرسوم بود که هر روز با نام یکی از اهل بیت عصمت و طهارت کارشون رو آغاز می کردند.
تو ایام محرم هم دیگه معلوم بود. روز اول ماه  محرم با نام حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام بچه های برون مرزی فکه کارشون رو شروع کردند،از ساعت 7:30 تا 4 بعد از ظهر باید به همراه اکیپ عراقی ها می گشتیم و شاید در گوشه ای از این سرزمین ردی از یوسفی پیدا کنیم.
نزدیک پایان وقت کار بود و دست خالی ، بازم اینگونه وقتها بچه ها با ادبیات خودشان توسل پیدا می کردند ،که آقا جان تموم شدها،یعنی هیچی؟!و .....!
محل کار نزدیک کانال دوم پشت پاسگاه وهب محور عملیات والفجر مقدماتی ،خستگی به دل و جانمون ریشه کرده هیچکس حرف نمی زنه،دل و دماغ حرف زدن نداشتیم،همه نگاه ها به خاک اما دلها تو عرش داره التماس می کنه خدا لطفی ،عنایتی.
برق شادی با فریاد الله اکبر خبر از وصل داد .گریه امان نمی داد خستگی تمام شد با همه وجود افتادیم به جون خاک و پیکر رو از خاک جدا کردیم .خدایا روز اول محرم ،روز حضرت مسلم دست خالی نموندیم.
مدارک شهید رو بررسی کردیم عجیب بود .شهید از بچه های گردان حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام بود.
عنایتی حضرت مسلم.
                                                            *******************************
ترکش پست:

 1_صلوات یادتون نره.
2_خداو کیلی تو این  ایام هیچکس رو ازدعای خیرتون فراموش نکنید.
3_می خواستم که یه خاطره از ایام محرم تو جبهه بنویسم که چون روز اول بود این خاطره رو مناسبتر دیدم.
4_انشالله با توجه به وضعیت هوا و خانه نشین شدنم سعی می کنم بیشتر در خدمت دوستان باشم و تلافی کنم ،چون احتمالا با     توجه فرارسیدن سفر زائران سرزمین نور و رفتن به اون سمت مدتی مفقود الاثر بشم.
انشاالله به زودی همه با معرفت زائر کربلا بشیم.که خیلی هوائیش شدم.آقا به طلب.



[ پنج شنبه 86/10/20 ] [ 2:52 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

توی مقر چه شور و حالیه،همه مشغول فعالیت وکارند.
پیکر شهدا را برای هجرت از معراج الشهدای بی بی فاطمه الزهرا سلام الله علیها به  معراج الشهدای اهواز آماده می کنند.
83 تا کبوتر ،کبوتر های خدایی ،ستاره های آسمون شرهانی دارند میرند.
همه شهدا را داخل تویوتا گذاشتیم .
داشتم به خودم می گفتم :یه روزی اگه 5 تا از این ها سوار یک تویوتا می شدند جای ششمی نبود ،اما ببین حالا 83 نفر .
چه دنیای غریبیه.
چقدر شهدا غریبند و غریبانه دارند از سفر کربلا بر می گردند .
به خودم اومدم دیدم خودروی حامل شهدا در کمال غربت از مقر خارج شدند و رفتند.
بغض گلوم رو گرفته ،آخه دو باره تنهایی آغاز شده بود.
                                   **************************************************
ترکش پست:
خیلی غصه می خوردم که بعد از جنگ جوانها همه چیز را فراموش کرده اند ،دیگه کسی یاد گذشته نیست.اونها نمی دونند برای حفظ این اسلام ،آزادی ، و خاک چه خونها ریخته شده.
آقا مهدی از بچه های گردانمون در زمان جنگ باعث شد با بچه های دانشگاه صنعتی اصفهان عازم مناطق عملیاتی جنوب شدیم ،سه روز با دانشجویان این دانشگاه همسفر شدم ،وقتی از سفر بر می گشتم بزرگترین غصه ام جدا شدن از جوونهای بود که فکر می کردم همه چیز را فراموش کرده اند.
*ساعت حدود دوازده شب بعد از جلسه ای که داشتم به دانشگاه صنعتی رفتم ،هوا خیلی سرد بود باور نمی کردم اینها که دارند کار می کنند دانشجویند.
یکی بیل به دست زمین اطراف قبور شهدا را صاف می کرد،تعدادی خاک می آوردند ،تعدادی همه داشتند فضا سازی اطراف محل دفن را تکمیل می کردند از خودم خجالت کشیدم چرا در مورد این جوونها زمانی بد فکر می کردم.
*خدا کنه جوونها بیان حرمت شهدا شکسته نشه .شاید ندونند که چه کسانی مهمون دانشگاهشونند و مراسم تشیع اون طور که شایسته شهداست برگزار نشه .وقتی شهدا را روی دست دانشجویان دیدم و اشک چشم اونها را و استقبال بی نظیرشون از شهدا را بازم از خودم خجالت کشیدم به چند دلیل :
1_چرا زمانی فکر می کردم شهدا غریبند!
2_چرا در مورد این جوونهای قدر شناس و با مرام و معرفت این طوری فکر می کردم.
3_چرا نتونستم به اندازه کسانیکه شهدا را ندیده اند نسبت به شهدا معرفت پیدا کنم.
دلم می خواست وقتی قرار شد چند دقیقه قبل از دفن شهدا صحبت کنم فریاد بزنم :
شهدا غریب  و این جوونها هم بی معرفت نیستند بدا به حال کسانیکه قدر این ها را ندانند.
*دعای عرفه شرهانی جای همه خالی غوغای بود و بیشتر زائران حریم شهدا در شرهانی جوونها بودند یاد اون روزی افتادم که 83 شهید غریبانه از اینجا رفتند بازم از خودم خجالت کشیدم بابا اگه جوونهای این مملکت می دونستند اون روز غریب هم شرهانی را با عطر وجودشون و گل قدمهاشون زینت می دادند.




[ یکشنبه 86/10/2 ] [ 5:0 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

  

                          (بازوی این دست بوسه گاه پیر جماران بود)

اون روز بیچاره شده بودیم، 46 شهید غواص همه دست ها بسته، چشم ها بسته، پاها با سیم تلفن بسته، اما پیکر ها کامل!
معلوم بود چه اتفاقی افتاده، من دیگه نمی‏گم، خودتون حدس می زنید!
با دقت زیاد نشستم پیکرها را بررسی کردم؛ همه دو دست دارند، پس این دست از کدوم پیکر مطهره؟! صاحب این دست را پیدا نکردیم!مدتها این دست شده بود مونس تنهائی‏های من! هر وقت کار گره می خورد و راه چاره نبود می رفتم از زیر چفیه بیرونش می آوردم و کار تموم می شد.
بعد ها به خاک سپره شد! و من با دیدن این عکس...!
یادش به خیر!
یادش به خیر!
یادش به خیر!



[ شنبه 86/8/5 ] [ 2:16 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

 

 (سالم همراه پیشانی بند یاحسین مظلوم کشف شده همراه شهدا)

سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود که با برادرش سامی، پول می‌گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان می‌کردند.
چند وقتی بود که سالم را نمی‌دیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است
گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش می‌دهد.» صبح جمعه بود که در منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید،‌ دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاک. گفت: «دارم می‌میرم.» به شدت درد می‌کشید. فقط یک راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس می‌کرد که «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم.» فکر کردیم شاید دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهایم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار عرب‌زبان اهوازی، به نام عدنان.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می‌رود. گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌کلی عوض شده بود. می‌گفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان می‌کنم.» خالصانه و با دقت کار می‌کرد. بعثی‌ها دخترش را  کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه می‌گفت: «فدای سر شهدا

 



[ پنج شنبه 86/7/12 ] [ 1:30 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر

هر روز وقتی بر میگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ... .

                                                            ***************************

ترکش پست:

1_این چند روز وحشتناک سرم شلوغ بود و همین امر باعث شده بود که دیر مطلب بنویسم و حالا هم که زحمتش رو آقا ایوب کشیده ترکش نگذاشته .حقوقش رو این ماه نصفه بهش می دم.
2_از بچه های با صفای معبر هم عذرخواهی می کنم که نتونستم انجام وظیفه بکنم .
3_ راستی نمی دونم خبر دارید یا نه که به اتفاق چند نفر از بچه های با صفا یه وبلاگ گروهی زدیم !!!! اسمش رو هم گذاشتیم معبر البته یکی نیست  به من بگه ممد جون تو به این وبلاگ هم برسی کلی کار کردی ،اما خوب دیگه بله رو دام وباید تا آخرش باشم.
4_مطلبی که این بار برا وبلاگ معبر نوشتم تحت عنوان این جا معبر است... رو دوست داشتید یه سری بزنید و بخونید. 

5-مطلب بعدی نشانه چند تا عکسه که انشاالله 3شنبه منتظرش باشید.
دست علی یارتون .



[ پنج شنبه 86/5/25 ] [ 3:7 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر