سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

تا کی قرار است به خودم دلداری بدهم؟
تا کی قرار است در محکمه عقل و عشق خودم را محکوم کنم؟
تا کی قرار است به خودم دروغ بگویم؟
تا کی قرار است دیگران را از خود برانم؟
تا کی قرار است با این هوای بارانی چشمانم کنار بیایم؟
تا کی قرار است دریای وجودم طوفانی باشد؟
تا کی قرار است کشتی آواره من ساحل نبیند؟
چرا کسی نیست برایم اشک بریزد؟
چرا برای آنان که رفتند غصه می خورند؛ اما کسی نیست بر من جا مانده غمخوار شود؟
... یعنی می رسد؟! یعنی ساحل آرامش من نزدیک است؟!
یعنی من هم روزهای آبی و آفتابی را خواهم دید؟!
یعنی یکبار دیگر می شود مستانه سرود وصل بخوانیم؟
آیا می شود یکبار دیگر سر بر خاک بی منت آسایشگاه عشق بگذارم...؟
...
آی فرشته های خدا !!!
مرا به جرم عاشقی می کشند...
اما من شاکی این پرونده ام!
من پروانه بودم بال وپرم را سوزاندند...
من پرنده بودم بال وپرم را بستند... و امروز دارند به جرم دلدادگی می کشندم!
بکشیدم! بکشیدم!  اما بگذارید فریاد کنم:
من دلتنگم!
من غصه دار عشقم!
من عاشقم ... جا مانده ام!

این نوشته کنار رودخانه دویرج محل شهادت جمع زیادی از دوستانم نوشته شده.
 



[ سه شنبه 86/1/21 ] [ 5:21 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر