با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

 مرحله سوم عملیات کربلای پنج (شلمچه)، گردان ما ماموریت داشت یک چهار راه رو بگیره، شب موفق شدیم با درایت و فرماندهی حاج حسین  خرازی و شجاعت بی نظیر بچه ها چهار راه رو تصرف کنیم. اما با روشن شدن هوا نوبت پاتک عراقی ها بود برای باز پس گیری. نمی تونم بگم چه اتفاقی افتاد، فقط می گم جهنمی از آتیش رو سرمون درست شده بود! عراقی ها با هر سلاحی که داشتند ما رو زیر آتش گرفته  بودند. دشمن موفق شد تو بعضی از محورها کمی پیشروی کنه و نزدیکای ساعت ده صبح تقریبا ما محاصره شدیم. از همه طرف گلوله بود که بچه ها رو به خاک و خون می کشید.
اما حکایت سمت چپ ما از داخل نخلستان ها چیزه دیگه ای بود. تانک های عراقی با شلیک گلوله های مستقیم داشتند خاکریز ما رو درو می کردند. هیچ جان پناهی نداشتیم. با سرنیزه یه گودال کنده بودیم و خودمون رو توش جا داده بودیم. تویوتاهای تدارکات و مهمات ما یکی پس از دیگری آتیش می گرفت. عراقی ها حتی به آمبولانس مجروحین هم رحم نمی کردند.
لحظه لحظه صدای فریادی بلند، خبر از پرواز عبدی از عبید صالح خدا رو می داد. به تعبیر بچه ها خط زمین گیر شده بود. کسی جرات نداشت سرش رو بلند کنه و به سمت عراقی ها شلیک کنه. صدای شلیک تانکهای عراقی خیلی نزدیک شده بود. یکی باید کاری می کرد و این جو حاکم بر خط رو می شکست، که فریاد الله اکبرِ بلندِ یک نفر، توجه همه رو به خودش جلب کرد.
آقا جواد تمام قد رو سر خاکریز ایستاده بود و آرپی جی هفت رو شونش، داشت تانک رو هدف می گرفت ،چنان شور و حالی تو خط حاکم شد که انگار تمام ملائک خدا همراه جواد الله اکبر می گفتند. دومین تانک، سومین،....بچه ها با کار جواد روحیه عجیبی گرفته بودند و مثه عزرائیل رو سر عراقی ها ریخته بودند! اما طولی نکشید صدای جواد خاموش شد. گلوله ای شهید جواد کبیری رو مهمون عرشیان کرد.
به خاک افتادن جواد خط ما رو احیا کرد. عراقی ها دیگه چاره ای نداشتند جز عقب نشینی.
شادی روح آقا جواد و همه بچه های کربلای پنج صلوات.  

 

                                    ***

ترکش پست:
*شهید غلامی می گفت جفاکارترین بچه های جنگ اونایی هستند که دیدند و لب فرو بستند و نگفتند بر فرزندان امام چه گذشت.
*تو شرهانی بودم، یه تیکه کاغذ منو وبلاگ نویس کرد!
*یه دوست گفت فلانی همون چیزی رو بنویس که دیدی بذار مردم خودشون روش فکر کنند .
*برا اینکه به دوستام نشون بدم فراموششون نکردم اسم
وبلاگ شد نشانه.
*وبلاگ نشانه منتخب شد تا اونا هم بگن فراموشمون نکردند.
*وبلاگ نشانه منتخب شد چون از شهدا می گفت.
*هرکجای وبلاگ به دلتون ننشست به دلیل نا خالصی های وجوده منه.
برام دعا کنید.
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا رو سپیدتر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند که از این هم شهید تر بشوم.
تشکر از همه عزیزانی که با پیامهاشون بهم دلگرمی دادند. انشاالله عمری باشه جبران کنم.
یا زینب.



[ دوشنبه 86/4/25 ] [ 12:0 صبح ] [ محمد احمدیان ]

نظر