سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

همه داد می زدند امدادگر، امدادگر، زخمی اینجاست!
و من  بی نوا غرق خون و روغن ماشین کف جاده افتاده بودم! ( پادگان سیروان عراق.)
چشمتون روز بد نبینه حسن مثه اجل معلق رسید بالا سرم، منو هنوز نشناخته بود. تو تاریکی شب، با یه گاز استریل داشت دنبال زخم من می گشت. اون روی اصفهانی بودنش هم گل کرده بود و با همون گاز پر خون و روغن... بی خیال...!
با یه مکافاتی زبونم رو باز کردم و محل زخم رو نشونش دادم ، که ای کاش لال شده بودم!
تا فهمید منم، مثه برق گرفته ها پرسید: ممد تویی؟ و شروع کرد داد و بی داد کردن که آی ملت بیاین، برانکاردچی، امدادگر، تدارکات، خلاصه حسابی شلوغش کرده بود و انگار نمی دونست که خودش آخرین نفریه که بالا سرم رسیده!
بگذریم اون گاز اسنریل لعنتی رو انداخت کنار و مصیبت من شروع شد، یه پد شکمی بزرگ انداخت رو صورتم جوری که سوراخهای دهان و دماغم رو سد کرد!!! حالا من می خوام داد بزنم که بابا خفم کردی اما کجا حالیش می شد، وقتی دست و پا زدن منو می دید بهم دلداری می داد که ممد جون چیزی نیست یه زخم کوچیکه، حاج عباسعلی مثه یه فرشته بر ما نازل شد که بابا شاید می خواد وصیت کنه بزار آخرین حرفاشو بشنویم، هر جور بود حسن رو راضی کرد، گوشه پد رو کنار زد، تا راه نفس کشیدنم باز شد با همه وجودم فریاد کشیدم:
بابا این مردتیکه رو از من دور کنید، من درد ترکش و تیر ندارم بابا من دارم خفه می شم!!!
خنده بچه ها برام خیلی  جالب بود هم امید گرفتم و هم تحمل درد برام آسون شد.



[ شنبه 86/3/19 ] [ 5:11 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر