سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ نشانه خوش آمد میگویم ... این خاکا شمیم سیب حرم داره ، دیگه دل من چی کم داره حالا که با شهداست ، راهی که شروع میشه از کنارشون ، ایشالا تو سایه سارشون مسیر وصل خداست...

خیلی با هم دوست بودیم... تو یه گردان. اما گفتن چون تو عملیات احتمال داره که برا یکی از شما اتفاقی بیفته، صلاح نیست تو یه گردان باشین؛ چون دیگه نمی تونید بجنگید. قبول کردیم. اون رفت گردان یونس، من هم تو گردان امام حسین موندم.
چند روز مونده بود به عملیات اومده بود سراغ من برا وداع اخر اما من رفته بودم بیرون تو گردان نبودم و ندیدمش. پیغام گذاشته بود اگه محمد اومد بهش بگید بیاد سراغم... این عملیات اخر منه!
رفتم سراغش گفتند رفته منطقه. رفتم منطقه سراغشو گرفتم. گفتند رفتن خط برا عملیات.
عملیات شد... بعد عملیات رفتیم تعاون، یه فیلم از تلویزیون عراق گرفته بودند گفتن بیایین شاید تونستید بچه های گردان رو شناسایی کنید که به خونواده هاشون خبر بدیم... و من حسن رو اونجا دیدم کنار آب اروند رو خاک افتاده بود. خیلی آروم عراقیها داشتن اطراف پیکر بی جونش می رقصیدند. آتیش گرفتم... تاب نیاوردم اما دلم نمی اومد نبینمش.
بعد چند سال گفتند اومده... رفتم بالا سرش... ببخشید سر نداشت! فقط از داداش حسنم «یه مُش استخون» مونده بود.



[ دوشنبه 86/1/27 ] [ 3:20 عصر ] [ محمد احمدیان ]

نظر